
جهاد با نفس - آيت الله مظاهري - ج 5
جهاد با نفس - آيت الله مظاهري - ج 5
اخلاق در توحيد
مقدمه
سپاس خداوند مهربان را كه به ما توفيق عنايت فرمود تا در ماه شعبان المعظم، ماه پيامبر خاتم(ص) پنجمين جلد كتاب شريف جهاد با نفس تحت عنوان «اخلاق در توحيد» اثر استاد گرانقدر اخلاق، حضرت آيتالله مظاهري (دامت توفيقاته) را آماده نشر نموده، در دسترس راهيان كوي يار و مشتاقان روي نگار قرار دهد.
اين چراغ پرفروغي كه از انوار بيكران الهي كسب فيض نموده و به ضياء دلفروز نبوي و شعاع حياتبخش علوي توان ساخته است، انسان را از ظلمتكدة تن نجات داده و به وحدانيت ذات حق رهنمون ميسازد.
راهيان را از حصارهاي بلند شيطاني آزاد و با تخلق به صفات عالية خدايي بر سكوي پرواز به سوي معشوق ميكشاند و قصد آن كه در اين وادي سرگرداني، چگونه زيستن و چسان به طريق نجات ره سپردن را به ما نمايانده و در نهايت، طريق صبغه الله گشتن با تخلق به اخلاق الهي در همة صحنههاي زندگي را به ما ميآموزد.
باشد كه از اين خرمن پرفيض توشهاي برگيريم و در وقت ملاقات يار به شرمساري از رفتار ناصوابمان مبتلا نگرديم.
در ضمن وظيفه ميداند از استاد معظم كه اجازه فرمودند اين بيان دلنشين و كلام نغزشان را به زيور طبع بيارائيم و در اختيار صاحبدلان قرار دهيم و همچنين از برادراني كه در اين راه يار و مددكارمان بودهاند تشكر و قدرداني نموده و اجر جزيل همگي را از خداوند متعال درخواست نمائيم.
گفتار اول شرك خفي(1)
«رب الشرح لي صدري و يسرلي امري و حلل عقدة من لساني يفقهوا قولي»
بحث ما به خواست خداوند و لطف حضرت بقيهالله عجل الله تعالي فرجه الشريف دربارة توحيد و مراتب توحيد خواهد بود. البته بحث ما بحث اخلاقي است و اگر دربارة وحيد بحث ميكنيم رنگ اخلاقي است و اگر دربارة توحيد بحث ميكنيم رنگ اخلاقي دارد منظور بحث فلسفي و كلامي نيست و اگر بحث كلامي يا بحث فلسفي هم جلو بيايد جنبة مقدمه دارد. عمدة بحث اخلاقي است.
توحيد را به اقسامي منقسم كردهاند:
1ـ توحيد ذاتي
2ـ توحيد صفاتي
3ـ توحيد افعالي
4ـ توحيد عبادي
با دقت كاملي همين چهار قسم نيز به اقسام ديگر تقسيم ميشوند. كه انشاءا... به مرور زمان دربارة آنها بحث خواهيم كرد. مراد از تتوحيد ذاتي يعني واجبالوجودي در اين دنيا نيست مگر «الله» كه كلمة توحيد دلالت بر آن دارد.
«لا اله الا الله» يعني واجبالوجودي در اين عالم جز خدا نيست و وقتي «اشهد ان لا اله الا الله» ميگوئيم بر اين نوع توحيد شهادت ميدهيم. اين نوع توحيد كه رنگ كلامي و فلسفي دارد اثباتش كار آساني است براي اينكه تصور دو واجبالوجود مساوي با امكاني بودن هر دوي آنهاست. يعني اينكه هر دو ممكن تلقي ميشوند. واجبالوجود يعني آن وجود مالايتناهي به قول اينها وجود مالايتناهي عدتاً و شدتاً و مدتاً.
اگر فرض كرديم دو واجبالوجود موجودند يعني محدود اگر حساب دو به ميان آمد هر دو محدود ميشود. لذا تصور و فرض دو واجبالوجود خلف است به قول حاشية ملاعبدالله هذا خلف يعني يلزم من وجوه العدم و اين خيلي دقت لازم ندارد. هر ذهن سالمي ميتواند به آن حكم كند ولو يك آدم بيسواد باشد و در اين قضايا هم خيلي وارد نباشد تصورش خيلي آسان است. از اين جهت در تاريخ پيدا نكردهآيم انساني كه قائل به و واجبالوجود باشد. اگر ميگوئيد مجوسيها قائل به يزدان و اهريمن هستند شايد مرادشان همان «الله» و طاغوت در قرآن باشد و قرآن شريف «الله» را در مقابل طاغوت و به عكس مطرح ميكند مواد آنها هم همين است.
لذا توحيد ذاتي پذيرفتنش كار بسيار آساني است و كسي يافت نميشود كه بگويد خدا دو تاست و ميگويند خدا يكي است و دو تا نيست و با همان ذهن عوامانه كه ميگفتند: توحيد يعني خدا يكي است و دو نيست.
تا اينجاي بحث همه اتفاق نظر دارند. آنجا كه مسئله پيش ميآيد و پاي همه هم لنگ است اين است كه در همين توحيد ذاتي «شرك خفي» پيدا ميشود كه توحيد ذاتي را لكهدار ميكند و قرآن نيز به آن اشارةعميق دارد و آن خودپرستي و خودخواهي، خودمحوري و روح فرعونيتي است كه در همة انسانها كم و بيش وجود دارد. آن بت بزرگي كه همة انسانها آن را دارند و اين بت بزرگ را قرآن هوي و هوس ميداند و ميفرمايد: آن كسي كه از هوي و هوس متابعت كند بتپرست است.
«افرايت من اتخذ الهه هويه و اضله الله عليٍ علمٍ» [1]
«اي پيغمبر! آيا ميبيني يعني حتماً ميبيني افرادي كه خدايشان خودشان هستند» خداي اينان هوي و هوسشان است و خداوند زنگ خطر ميزند و ميفرمايد: «اضله الله علي علم» اگر اين بت در انسان زنده باشد دانسته گمراه ميشود و ميداند كه راه خطرناكي است اما در همان راه ميافتد و ميرود و «اضله الله علي علم» ولو اينكه از نظر عقيده اعتقاد دارد به اينكه خدا يك است و دو نيست يعني از نظر فلسفه وعلم كلام هضم كرده و استدلال هم ميكند، در گفتن اين چنين است اما از نظر دل بتپرست و هوي پرست ميباشد و اين اشكال كار است.
قرآن شريف با كمال صراحت ميفرمايد كه اين آدم، بتپرت است و به اينگونه شرك «شرك خفي» يا به عبارت ديگر و بهتر «شرك اخلاقي» ميگويند كه انسان را بيچاره ميكند. اگر انسان خودپرست شد هر چه صحنه برايش جلوتر بيايد وضع براي او خطرناكتر ميشود. يعني اگر يك افرادي را پيدا كنند كه بتوانند خودپرستي خود را بر آنها تحميل نمايند فرعون خواهند شد.
ميگويند فرعون اول كوزهگر بود كه براي فروش كوزه وارد مصر شد و ديد كه آنجا ملوكالطوايفي است يعني هر كسي براي خودش كار ميكند و ساز خودش را ميزند فهميد كه ميتواند از اين آب گلآلود ماهي بگيرد و تصميم گرفت از اين اختلاف سوء استفاده كند. استكبارها، سلطهگريها، لجاجتها، حتي رياها و عجبها و بسياري از صفات رذيلة ديگر به اين صفت بر ميگردد. قرآن شريف براي اينگونه انسانها گاهي مثالهاي عجيبي ميزند و ميخواهد نشان دهد كه انسان اگر روح سلطهگري، روح فرعونيت را نكشد يا از آن مواظبت نكند به كجا ميرسد و چه سرانجامي پيدا ميكند. قضيه حضرت داود بسيار عجيب است و معلوم نيست كه قرآن بخواهد صرفاً قصه بگويد، قصههاي قرآن همه وهمه رنگ اخلاقي دارند و قرآن چنين نقل ميكند كه اين دو نفر به خدمت حضرت داود آمدند و يكي از آنها گفت:
«ان هذا اخي له تسعٌ و تسعونً نعجةً ولي نعجةٌ واحدة فقال اكفلنيها و عزّني في الخطاب» [2]
ميگويد من برادري دارم كه نود و نه گوسفند دارد و من يكي داريم و برادرم ميگويد آن يكي را هم به من بده تا بشود صد تا و تو هيچ!
پشت سر هم انداز عجيبي هم هست و من را هم مجاب كرده است كه بهتر است اين يك گوسفند هم به من برسد و فرياد «انا ربكم الاعلي» را سر داد لذا ميگويند هر انساني كه ساخته نشده باشد اگر زمينه ايجاد گردد روح فرعونيت او شعلهور نشود. لااقل استكبارش به كار گرفته ميشود و مثلاً در خانواده و يا ميان دو طلبه هنگام بحث و ... مصداق پيدا ميكند كه يكي ميخواهد ناحق را بر ديگري تحميل نمايد. اين همان روح فرعونيت است. گاهي هم بر دهي، شهري، و يا بر دنياي مسلط ميشود. دنياي كنوني، دنياي سلطه و چيرگي است. امريكا يعني همان فرعون، رنگ عوض كرده است گرچه از او «انا ربكم الاعلي» را نميپذيرند و لذا به اين صورت درآمده است و اين روح سلطهگري در همة انسانها كم و بيش هست كه همه و همه بر ميگردد به روح خودخواهي، خودپرستي، حب به ذات. همان حب به ذاتي كه ريشة ديگر حب به دنيا و ساير حبهاست.
در روايات داريم كه «حب الدنيا رأس كل خطيئه» و يا «حب الذات رأس كل خطيئه» و به راستي كه در رأس همة خطاها همين خودخواهي و خودپرستي است و حضرت داود فرمود: ترك اولي كرده و اشتباه قضاوت كرده بود و نبايست يك پيامبر خدا دچار احساسات بشود و زود قضاوت كند شايد واقعاً حق با كسي بود كه ميگفت آن يك گوسفند را هم به او بدهند. مراد اين است كه انسان اينگونه است كه ميگويد من همه چيز و ديگران هيچچيز. ما در دنياي كنوني مشابه قضيه حضرت داود را زياد ملاحظه ميكنيم و البته مطالعة اخلاق، گفت و شنود اخلاق كار آساني است اما رعايت آن فراصتها و دقتها لازم دارد و كاري بس مشكل و پيچيده است. شايد در يك هفته انسان چندين بار مبتلا به قضية حضرت داود بشود و خود متوجه نشود. دنياي سلطهگر امروزي ميگويد: همه چيز براي من و ديگران هيچ. اي كاش فقط ميگفت ديگران هيچ، بلكه ميگويد همه چيزت را بده و علاوه بر آن تابع و نوكر من هم باش و گرنه با تو خواهم جنگيد. چرا اين چندين سألة بعد از انقلاب با دشواري سپري شد؟ چون شما ميگفتند: مال من، مال خودم و نوكر هم نميشوم و او ميگفت: مالت مال من، وكر هم بله! همة حرفها در دنيا اين است كه از خودخواهي، خودپرستي سرچشمه ميگيرد. اگر منيت و خودمحوري و لجاجت هست، همه و همه از حب ذات سرچشمه ميگيرد. هيچكس نميتواند ادعا كند كه اين بت خودخواهي را شكسته است.
«اخر ما يخرج ان قلوب الصديقين حب الجاه»
اين جمله، جملة رفيع و عظيمي است و اين جمله زنگ خطري است براي همه و مخصوصاً طلبهها. حب جاه، يك قسم كوچكي از خودخواهي و خودپرستي است. البته در انسان متقي، با ورع، صديق نيز هست و بسيار هم خطرناك ميباشد. گاهي انسان براي استكبار و خودخواهي و لجاجتش پشت پا به دنيا و آخرتش ميزند. قرآن شريف در اين باره خيلي صحبت دارد گاهي مردم را دو دسته ميكند: يك دسته افرادي كه حب به ذاتشان كم است كه ميگوئيم در آنها نيست. آنها كه «احديّ من الناس» هستند. يعني موحدترين مردم هستند. اينها حب به ذاتشان، خودپرستي و متابعت از نفس امارهاشان شعلهور نيست. قرآن ميفرمايد، وضعشان چنين است:
«و اذا سمعوا ما انزل الي الرسول تري اعينهم تفيض من الدمع مما عرفوا من الحق ...» [3]
وقتي به حق ميرسند گريه شوق ميكنند بسيار خوشحال هستند كه به حق رسيدهاند نه فقط حقجو هستند بلكه گرية شوق هم برايش ميكنند. و يا به ترسيمي ديگر در قرآن چنين آمده است:
«و اذا قالوا اللهم ان كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجارة من السماء اوائتنا بعذاب اليم» [4]
ميگويد: خدايا اگر حق اين است من نميتوانم بپذيرم. بنابراين عذابي از آسمان بيايد و مرا از ميان بردارد و اين زبان حال انسانهاي ساخته نشده است. راستي بعضي از انسانها حاضرند بميرند اما زير بار حق و درستي نروند. آدم خودپرست داراي چنين دنيايي است و اگر اين خودپرستي با او باشد آخرت او نيز بدتر از اين است.
قرآن در روز قيامت براي مجرمين اين طور بيان ميكند:
«يود المجرم لو يفتدي من عذاب يومئذ ببنيه و صاحبته و اخيه» [5]ميفرمايد مجرم در صف محشر ميگويد: خدايا من اگر نجات پيدا كنم بچههايم، زنم، برادرم، دوستان و خويشانم، همه جهان را ميدهم فداي من، خطاب ميشود «كلا» ميگويي اين طور اما نه! حرف تو محال است.
اين دنيا، دنياي استكبار و سلطه است. دنيايي است كه ميخواهد حرفش را به هر صورتي كه امكان داشته باشد تحميل كند در روز قيامت هم همينطور است، اگر خود را نساخته باشد ميخواهد حرفش را به خدا تحميل نمايد. در مقابل خداوند تقلب ميكند و قسم دروغ ميخورد. خدايا من خوب هستم اما تو اشتباه ميكني و خود را بر خدا تحميل ميكند در سورة مجادله آيهاي است بسيار تكاندهنده؛ در اهميت خودسازي استفاده ميشود.
«يوم يبعثهم الله جميعاً فيحلفون له كما يحلفون لكم و يحسبون انهم علي شي الا انهم هم الكاذبون» [6]
در روز قيامت مجرم قسم دروغ ميخورد. يعني دروغ هم نيست جهل مركب است. قسم ميخورد براي خدا همان طوري كه براي شما قسم ميخورد. جهل مركب او به جايي رسيده كه خودش را چيزي و كسي ميپندارد. استكبار او در دنيا به جايي رسيده كه در مقابل خدا قد علم ميكند. قرآن در سوره «يس» ميفرمايد: «اليوم نختم علي افواههم و تكلمنا ايديهم و تشهد ارجلهم بما كانوا يكسبون» [7]از بس لجاجت ميكند بر دهانش مهر زده ميشود ديگر نميگذارند او حرفي بزند و اعضاء و جوارحش عليه او شهادت ميدهند.
ملائكه، شهداء، پيامبر و ائمه، شهادت ميدهند. اما او قبول نميكند و بعد از اينها اعضاء و جوارح او شهادت ميدهند. حضرت علي(ع) ميفرمايد: اگر ميخواهي عبرت بگيري ميتواني از كارهاي خودت و ديگران عبرت بگيري و بنگريد كه خودخواهي و خودپرستي انسان را به كجا ميبرد. اين قضية شيطان چيست؟ يك كسي كه زمرة ملائك است در مقابل خدا قد علم ميكند و ميگويد: «قال ما منعك الا تسجد اذا امر تك قال انا خير منه خلقتني من النار و خلقته من طين» [8] من از او بهتر هستم من از آتش و او از خاك خلق شده است و معلوم است كه او مغالطه كرده است. قرآن ميفرمايد اگر روح خودپرستي در تو باشد عمداً مغالطه ميكني براي اينكه خودت را مطرح كني و اگر عمدي نباشد مغالطه به جهل مركب است و من فكر ميكنم كه مغالطة شيطان عمدي بوده است براي اينكه خداوند عالم غضب كرد و راندة درگاه خدا شد. بعد هم كارش به جايي رسيد كه چند مرتبه به خدا تشر زد و گفت: «فبعزتك لا عوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين»[9]اين «الا عبادك منهم المخلصين» هم مستثني منقطع است نه اينكه با آنها كار ندارم و آنها را دوست دارم كاري به آنها ندارم. بعد هم خداوند به او تشر زد و گفت تو و هر كه متابعت از تو كند جهنمي است و اين بيحيائي شيطان از حب به ذات و هوي و هوس، سلطه و لجاجت او بوده است.
واي بر اين هبل كه در وجود همه هست و ما ميبايست تا ميتوانيم خودسازي كنيم تا اين روح فرعونيت را در هم بشكنيم. البته به اين زوديها نميتوان آن را ريشه كن نمود ولي بايد مواظب بود كه شعلهور نشود و به مرور زمان به خواست خداوند با توسل به اهلبيت(ع) و كوشش و مبارزه با نفس بتوانيم اين روح سلطهگري خودپرستي، و حب به ذات و به عبارتي اين بت بزرگ را بشكنيم.
خدايا به عزت و جلالت قسمت ميدهم صفات انسانيت، حالت تنبه، نورانيت دل، توفيق عبادت و بندگي و ترك معصيت، توفيق وظيفهشناسي و عمل كردن به وظيفه، توفيق تهذيب نفس، توفيق مقام تسليم در مقابل خودت، به عرات ديگر توفيق پيدا كردن توحيد صفاتي به هر دو معني، به همة ما عنايت بفرما.
پي نوشت ها:
[1].جاثيه/23
[2].ص/23
[3].مائده/83
[4].انفال/32
[5].معارج/11و12
[6].مجادله/18
[7].يس/65
[8].اعراف/12
[9].ص/82و83
.......................................................................................
گفتار دوم شرك خفي (2)
بحث در مورد توحيد و مراتب توحيد بود. اما چون بحث، بحث اخلاقي است بايد رنگ كلامي و فلسفي كمتر داشته باشد و رنگ اخلاقي به آن بدهيم. همانطور كه در جلسه قبل گفتيم توحيد را به چهار قسم تقسيم كردهاند:
1ـ توحيد افعالي 2ـ توحيد ذاتي 3ـ توحيد صفاتي 4ـ توحيد عبادي
قبلاً راجع به توحيد ذاتي صحبت شد كه از نظر فلسفي و كلامي معني ندارد ك دو واجبالوجود در جهان باشند و معلوم هم نيست كسي قائل به اين امر باشد. بايد مواظب باشيم كه نقطة سياه كه همان شرك خفي و شرك اخلاقي است در آن پيدا نشود كه همان خودپرستي، منيت، خودمحوري و خودخواهي است و تا اين رذايل در انسان وجود دارد بداند كه مشرك است ولو از نظر اعتقادي توحيد ذاتي دارد و براهيني هم جهت توحيد ذاتي ارائه دهد. اما تا روح خودمحوري و خودخواهي در او باشد در دل او شرك است ولو در عقل او مشرك نباشد و قرآن با صراحت ميفرمايد كه چنين انساني مشرك است. «من اتّخذ الله هوي» يعني او خدايش نفس امارهاش است. در سورة يوسف آيهاي است بسيار تكاندهنده «و ما يؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون» [1] بسياري از مسلمانان مشرك هستند و بسياري ايمان نياورند. الا اين كه مخلوط به شرك است يعني از نظر قطع و يقين و اعتقاد ميگويند؛ خدا يكي است و دو نيست اما همين كه اين حرف را ميگويد مشرك است. يعني نقطه سياهي در توحيد ذاتي او پيدا شده است. توحيد ذاتي يعني پاك شدن از شرك و از همه چيز مشكلتر است. و قرآن شريف، روايات اهلبيت(ع) علماي علم اخلاق دست روي همين نقطة سياه گذاشتهاند. شايد بيش از صد آيه زنگ خطر ميزنند كه اين نقطه سايه است كه باعث بدبختي انسانهاست و به عبارت ديگر همين جمله «و اضلّه الله علي علم» يك زنگ خطر است در سوره و الشمس بعد از آن كه يازده قسم ميخورد و مي فرمايد: «قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها» قضية قوم ثمود را پيش ميكشد و ميفرمايد: «كذبت ثمود بطغويها» يعني اينها با فرض اين كه معجزه عظيم بيرون آمدن شتر با بچهاش از كوه را ديدند اما ايمان نياوردند. بلكه تصميم گرفتند كه شتر را بكشند.
مردي كه توحيد ذاتي داشت زنگ خطر را زد و دلسوزي كرد و گفت شتر را نكشيد كه باعث بدبختي خودتان ميشود اما «فعقروها» شتر را پي كردند. بعد هم در آخر سوره ميفرمايد: «و لا يخاف عقبها» وقتي انسان خود محور، لجوج و خودخواه شد ديگر عاقبت انديش هم نيست.
در مورد قضيه وليد بن مغيره كه قرآن نقل ميكند، شايد آيهاي بر اين قهر و غضب در قرآن خيلي كم داشته باشمي. وليدبن مغيره ريحانه و گل سر سبد عرب در فصاحت و بلاغت است. وقتي كه پيامبر اكرم(ص) برايش قرآن خواند به قدري روي او تأثير گذاشت كه آمد و ميان يارانش نشست، يعني همان ابيسفيان ابيجهل، عتبه، شيبه و ... و جملهاي زيبا در مورد قرآن بيان كرد: «ان له لحلاوة، و ان عليه لتلاوة، ان اعلاه لمثمر و ان اسفله لمعذق و انه ليعلوا و لا يعلي عليه» گفت اين قرآن يك حلاوت و شيريني خاصي دارد، يك طراوت خاصي دارد، يك درخت تنومندي است كه ريشههاي عميقي در زمين و ميوههاي فراواني دارد و اين قرآن يك كلامي است كه هيچ كلامي بالاي آن كلام نميتواند بيايد و از همين سخنان پيداست كه جاذبة قرآن چقدر در او اثر گذاشته است كه توانسته اين جملات را به اين شيوائي و بلاغت بر زبان بياورد. بعد از اين به خانه آمد دوستانش ديدند كه جاذبة قرآن ممكن است او را مسلمان كند و برايشان ضرر داشته باشد. ابيجهل جلوي او را گرفت و احساسات او را عليه پيامبر(ص) تحريك نمود. بعد هم به مسجدالحرام آمد و با دوستان خود جلسه را با رياست خود ترتيب داد و گفت: بايد پيامبر(ص) را از ميان بيرون كنيم و گفت ميگوئيم او دروغگو است. همه گفتند «اللّهم لا» مردم نخواهند پذيرفت. يك عمر با صداقت و راستگويي زندگي كرده است، بعد گفت ميگوئيم جادوگر و كاهن و علم غيب شيطاني و تسخير اجنه دارد همه گفتند «اللّهم لا» چون چهل سال با امانت و صداقت در بين ما زندگي كرده است.
گفت آيا ميتوان گفت او ديوانه است همه گفتند «اللّهم لا» او سالهاست بين مردم به عقل و كياست و تدبير مشهور است، نميتوان چنين گفت نه! بعد كمي فكر كرد، احساس ناراحتي كرده و روي ترش نمود و فكري به خاطرش رسيد كه قطعاً شيطان به دلش و زبانش انداخت كه بگويد. ميگوئيم او ساحر است كه اينطور بين مردم تفرقه انداخت بطوري كه زن مسلمان شد و شوهر نشد، برادر مسلمان شد و خواهر نشد، پدر مسلمان شد و مادر نشد و ... و اين صرفاً از نيروي سحر او بوده است و قرآن ميفرمايد: «يفرق بين المرء و الزوجه» همه گفتند «اللّهم نعم» بله ميتوان گفت. بالاخره مشهور كردند كه پيامبر(ص) ساحر است. اما به خواست خدا نتوانسند او را از صحنه بيرون نمايند. اما برچسب بسيار بدي بود. سادهلوحها اين تهمت را پذيرفتند. غضب پروردگار عالم متلاطم شد و در سوره «مدثر» چندين آيه در اين خصوص آمده است «انه فكر و قدر فقتل كيف قدر ثم قتل كيف قدر، ثم نظر، ثم عبس و بسر، ثم ادبر و استكبر. فقال ان هذا الا سحر يؤثر. ان هذا الا قول البشر» [2] قرآن اين جلسه را نقل ميكند و ميفرمايد انه فكر فكر كرد و قدر اندازه"يري كرد و بعد ميگويد مرگ باد بر او فكرش، و دوباره ميفرمايد مرگ باد بر اين فكر او، روي ترش كرد و حرف را بر سر زبان آورد و بيان نكرد و چند بار اين كار را انجام داد تا عاقبت ناگهان گفت: «ان هذا الا سحر يؤثر ان هذا الاقول البشر» گفت اين قرآن از طرف خدا نيست. از جانب خود پيامبر(ص) است و پيامبر آدم ساحري است و سحرش، سحر مؤثري است. چرا قرآن براي ما اين قضيه را نقل ميكند و اينقدر به آن اهميت ميدهد؟
ميخواهد بگويد اگر كسي روح خودخواهي و فرعونيت در او زنده باشد بالاخره «اضله الله علي علم» ميشود. ابيسفين پيامبر را خيلي بهتر از ما ميشناخت ما او را با غيب ميشناسيم «يؤمنون بالغيب» ولي او پيامبر را به طور شفاهي و نزديك ميشناخت،ما شايد فصاحت و بلاغت نميدانيم اما ابيسفيان استاد بلاغت و فصاحت بوده است. وليدابن مغيره، وقتي خودپرستي او شعلهور نيست ميگويد «ان له لحلاوه ...» اما وقتي كه آتش خودپرستي شعلهور گشت تناقض ميگويد. يك وقت ميگفت؛ قرآن بسيار زيبا و دلنشين و بالاترين كلام است و زماني ديگر ميگويد آن سحر است و كلام خود پيامبر(ص) است و چندان هم اهميتي ندارد و اينگونه روح تناقضگويي در او ديده ميشود. حتي «ان له لحلاوه» هم از روح خودپرستي و منيت او سرچشمه ميگيرد و هر چند كه از فطرتش سرچشمه ميگيرد. اما باز هم براي خودپرستي و خودخواهي اوست. لذا تناقضگويي رياكاري، تظاهر در كلمات و كارهايش زياد است. شايد نود درصد از صفات رذيله، حتي دنياپرستي از خودپرستي و خود محوري ميباشند. رسول گرامي(ص) درست ميفرمايد كه: «حب الدنيا رأس كل خطيئه»
نكتة ديگر اين كه اگر مواظب نباشيم اين روح فرعونيت و خودپرستي با علم تقويت ميشود. و اينكه مرحوم شهيد ثاني در «منيه» و استاد بزرگوار ما و بنيانگذار جمهوري اسلامي، امام رضوانآلله تعالي عليه ميفرمايند: «العلم حجاب الاكبر» براستي چنين است، اگر مراقب نباشيم كسب علم، بيشتر آبياري جهت خودپرستي است. هر چقدر قدرت، شوكت، شهرت و علم ما زيادتر شود. خودپرستي، منيت بارورتر و ريشهدارتر در ذات و دل ما اثر ميگذارد. كار به جايي ميرسد كه «بلعم باعورا» كسي كه علم او در قرآن نيز آمده و اشاره شده است چگونه دچار نفس و خودپرستي و فرعونيت شد. و در سورة اعراف خداوند به پيامبر(ص) ميفرمايد كه به مردم خبر دهيد قضيه بلعم باعور را تا آگاه شوند. «و اتل عليهم نباء الذي اتيناه اياتنا» [3] علاوه بر روايات و احاديث در قرآن آمده است كه خداوند هم به او عالم ميگويد. خداوند به او عنايتي داشته است و لذا در روايات داريم كه او «مستجاب الدعوه» بوده است. اما قرآن ميفرمايد: «فاتبعه الشيطان فكان من الغاوين» [4]و باز ميفرمايد: ولو شئنا الرفعنه بها ولكنه اخلد الي الارض و اتّبع هويه يعني ميخواستيم او را براي علمش بالا ببريم اما در زمين ميخكوب شده بود. بعد هم در قران قهر و غضب خدا او را فرا ميگيرد و ميفرمايد: «فمثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث و تتركه يلهث» [5] مثل او مثل سگ درنده شد كه چه با او كاري داشته باشي و چه نداشته باشي او ميدرد و مثل عقرب كه اقتضاي طبيعتش گزيدن و آزار است او ميگزد. و اين قضيه بعلم باعورا حكايت دارد كه اگر تابع هوي و هوس باشي چنين است تا برايت زمينه ايجاد نشده است ممكن است متقي باشي اما خدا نكند زمينه ايجاد گردد.
از عبدالملك مروان نقل ميكند كه وقتي به او خبر دادند كه خليفه شدي، قرآن را از دامن بر زمين انداخت و خطاب به قرآن گفت تا تو با من بودي تا جايي كه خودش ميگفت اگر پشهاي جلوي من ميكشتند ناراحت ميشدم اما روزگاري حجاجبن يوسف خبر ميدهد كه فوج فوج كشتم و اصلاً ناراحت نشدم. حجابي كه يكصد و بيست هزار نفر را به جرم شيعه بودن از دم شمشير گذراند. يعني تا زمينه ايجاد نشود مقدس است. اما خدا نكند زمينه بوجود آيد، يعني آن آتش رخنه كند ديگر نميتوان جلوي آن را گرفت و براي ماندن خود دست به هر كاري ميزند.
دنياي امروز ما به اين استكبار و خودپرستي مبتلا است. اسمش را ابرقدرت ميگذارند. در حقيقت روح فرعونيت و منيت و خودپرستي و استبداد است. راستي چگونه اين جنايتها، خيانتها، تقلبها با علم صورت ميگيرد! كارش به جايي ميرسد كه براي حيوانات قانون حمايت از حيوانات مينويسد، اما همين انسان است كه هواپيمايي را با سيصد نفر بيگناه در آتش ميسوزاند و ديگر كشورها به او آفرين و بارك الله ميگويند. و او را تأييد مينمايند.
بايد براي اين صفات رذيله فكري بكنيم، اما به اين زوديها و راحتي نميشود. بايد اول شعلهاش را بگيريم. كمكم او را كمرنگ كنيم و بعد از آن ريشهاش را با سالها خون جگر خوردن شبانهروزي بسوزانيم و اگر از آن مواظبت نكرديم، بدا به حال ما و شما. انساني كه يك قدرتي و شهرتي، علمي پيدا كند اما روح فرعونيت در او زنده باشد هم خود و هم ديگران را به آتش ميكشاند و از بين ميبرد.
خدايا به عزت و جلالت قسمت ميدهم صفات انسانيت، حالت تنبه، نورانيت دل، توفيق عبادت و بندگي و ترك معصيت، توفيق وظيفهشناسي و عمل كردن به وظيفه، توفيق مقام تسليم در مقابل خودت، به عبارت ديگر توفيق پيدا كردن توحيدصفاتي به هر دو معني، به همة ما عنايت فرما.
و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته
پي نوشت ها:
[1].يوسف/106
[2].مدثّر/18 تا25
[3،4].اعراف/175
[5].اعراف/176
...................................................................................
توحيد صفاتي
گفتار سوم مقام تسليم
بحث امسال ما دربارة توحيد و مراتب توحيد بود همانطور كه گفتم رنگ اخلاقي دارد و اگر بحث كلامي يا بحث فلسفي جلو آمد جنبة مقدماتي دارد. توحيد را منقسم كردهاند به چهار قسم و هر كدام از اين چهار اقسامي دارد .توحيد ذاتي، توحيد صفاتي، توحيد افعالي، توحيد عبادي. راجع به توحيد ذاتي يك مقداري صحبت شد و راجع به شرك خفي در توحيد ذاتي هم فيالجمله صحبت شد فهميديم كه حب به ذات خودخواهي، خود پسندي، منيت، اينها به توحيد ذاتي ضرر ميزند. البته آن كسي كه منيت، خود پسندي و خود م حوري و خودخواهي دارد توحيد ذاتي خالص ندارد. و ما اگر بخواهيم توحيد ذاتي ما نقطة سياه نداشته باشد و به عبارت اخلاقي اگر بخواهيم شرك خفي در توحيد ذاتي ما نباشد بايد خود پسند و خود م حور و حب به ذات در ما يا نباشد يا كم باشد و همچنين از بحثها فهميديم كه ذايل كردن اين رذيله، اين نقطة سياه كاري بسيار مشكل است، اما كاري است بسيار لازم.
قسم دوم، توحيد صفاتي است، توحيد صفاتي خود بر دو قسم است. دو معني دارد، دو مرتبه دارد: يك معني آن كه در علم كلام آمده است و بين سني و شيعه اختلافي است، شيعه ميگويد صفات پروردگار عالم همه و همه عين ذات اوست نظيرتري براي آب و چربي براي روغن، روغن يعني چرب، اگر چربي روغن را بگيرند، ديگر روغن نيست ذات او را گرفتهاند. آب يعني تر، اگر تري آب را بگيرند ديگر آب نيست. شيعه ميگويد صفات پروردگار عالم همه و همه عين ذات اوست. مطابق با ذات او و با وجود اوست. خدا يعني واجبالوجود، واجبالوجود علمش عين ذات اوست. نظير تري براي آب كه عين ذات آب است، قدرت خدا عين ذات اوست، نظير چربي براي روغن و همچنين تا آخر. هر فضيلتي كه شما فرض كنيد فضيلتي است ذاتي، آن فضيلت عين ذات پروردگار عالم است، حتي در صفات افعالي هم كه عين ذات او نيست نظير خالقيت، نظير اراده مبدأش عين ذات اوست كه اميرالمؤمنين سلامالله عليه و آله و سلم در همان خطبة اول در نهجالبلاغه به اين جمله اشاره كرده است و فرموده است «كمال التوحيد نفي الصفات عنه» كسي ميتواند ادعاي توحيد كند، كه صفات را از پروردگار عالم نفي كند، نگويد خدا و علمش، نگويد خدا و قدرتش، بگويد خدا عين قدرت است، خدا عين علم است، بر خلاف موجودات غير از خدا كه صفات آنها همه و همه خارج از ذات آنهاست، ما علم داريم، ما قدرت داريم اما قدرت ما غير از ماست و ما غير قدرت هستيم علم ما غير از ماست و ما غير از علم هستيم، اين قدرت و علم هر يك روزي نبوده بعد پيدا شده است يك روزي هم از بين ميرود. هويت آن، ذات آن، موجود بود علمش نبود يا الآن هم هويت و ذاتش هست و علمش خارج از ذات اوست، اما سني ميگويد: شايد فرقهاي غيرشيعه، نداشته باشيم كه هم عقيده با شيعه باشد صفات پروردگار عالم زائد بر ذات اوست. ولي حرف شيعه نظير همان توحيد ذاتي كه گفتم، با يك قدرت كمي معلوم ميشود كه يك حرف واقعي و نفس الامري است، براي اين كه شما اگر صفات حقتعالي را خارج از ذات گرفتيد، ذات احتياج به آن صفات پيدا ميكند، مثل ما كه احتياج به قدرت خود داريم ا حتياج به علم خود داريم و به مجرد اينكه پاي احتياج در واجبالوجود جلو آمد آن ممكن الوجود ميشود. خداي محتاج، واجبالوجود محتاج، اين خود يك تناقض است. معني واجبالوجود آن است كه احتياج اصلاً و ابداً در او راه ندارد «و الله هو الغني؛ انتم الفقراء» [1] اگر قضية ا حتياج در كارآمد، با ممكن مطابق ميشود، و تقريباً بلكه تحقيقاً نفي واجبالوجود ميشود. در حالي كه اثبات ميكند و قبول دارد كه خدا هست. ولي لازمة كلامش اين است كه خدايي در اين جهان نيست، به خلاف حرف شيعه، كه صفات را عين ذات ميداند ديگر خواه ناخواه واجبالوجود را از آن ميداند كه مستجمع جميع صفات كماليه باشد، بدون اين كه دوگانگي در كار باشد. بدون اين كه پاي احتياج جلو بيايد. اينكه اميرالمؤمنين سلام الله عليه در آن خطبه اول نهجالبلاغه اصرار دارند، با فرضي كه آن وقتها اين بحثها نبوده، معلوم ميشود كه يك امر مهمي است و بايد مسلمانان در اين امر مهم دقت بكنند. و الحمد الله شيعه افتخارش اين است كه مباني او محكم است پايههاي اعتقادي او چون از اهلبيت عليهمالسلام گرفته شده است، محكم است و اين افتخار فقط مال شيعه است. به اين؛ توحيد صفاتي در علم كلام ميگويند، در علم فلسفه البته و حكمت متعاليه، اين بحث شده است و ميگويند قسم دوم از توحيد، توحيد صفاتي است. يعني ما صفات خدا را عين ذاتش بدانيم و دوگانگي در آنجا راه نيابد كه اگر دوگانگي آمد شرك آمده است، شرك در صفت آمده است، و اصلاً معناي شريك يعني احتياج، اگر كسي شريك براي خدا قائل بشود، چه در خالقيتش، در ذاتش، بالاخره بر ميگردد به احتياج و وقتي احتياج آمد ديگر خواه ناخواه واجبالوجودي ميرود اين الآن بحث ما نيست اما همين مقدار ميدانيد و تذكر به شما بدهم كه توحيد صفاتي بين شيعه و سني يك بخشي است و اگر كسي بخواهد به توحيد معتقد باشد بايد حرف شيعه را بزند. بايد صفات را عين ذات ربوبي بداند.
آنچه بحث ماست و حرف دارد و پيدا كردنش كاري بسيار مشكل است؛ توحيد صفاتي به معناي دوم است. عبارت از آنست كه ما هر فضيلتي را در جهان از خدا بدانيم. اگر ما علم داشته باشيم از خداست، او داده است، معطي اوست. اگر ما قدرت داشته باشيم، اگر ما شوكت و حكومت بر دلها داشته باشيم، اگر ما عزت داشته باشيم و بالاخره اگر ما تمكن مالي، كم يا زياد داريم، از اوست و به قول قرآن شريف «و ان من شي الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم» [2] مخصوصاً با اين تأكيد كه نكرة در سياق نفع افادة عموم هم ميدهد و «ان من شي الا عندنا خزائنه» هر چه هست پيش خداست، هر چه هست از خداست. اگر در عالم هستي چيزي موجود ميشود اين مخلوق خدا است و به قول قرآن شريف به اندازة مصلحت تامه ملزمه از آنجا آمده است. اعتقاد به اين حرف كار آساني است. اگر از همة شما عزيزان كه اينجا نشستهايد بپرسند چه كسي علم به شما داده است؟ اعتقادتان اين است كه اگر قدرت داريد از خداست، عقيدهاتان اين است كه اگر تمكني، عزتي مالي داريد از خداست معتقد شدن به اين مطلب كار آساني است، اما انسان از نظر دل اين مطلب را باور كند و آن را جامة عمل بپوشد، يعني در عمل هم اين اعتقاد پياده شود، كاري بسيار مشكل است. اين آيه شريفه كه ميفرمايد: «قل اللّهم مالك الملك تؤتي الملك من تشاء و تنزع الملك ممّن تشاء و تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء بيدك الخير انك علي كل شي قدير» [3] اين توحيد صفاتي به معناي دوم است. عقيده پيدا كردن به اين آية شريفه يك چيز آساني است. عقل ما آن را باور دارد. ميتوانيم هم با دليل و برهان و استدلال اثبات كنيم كه «انّا الله و انّا اليه الرّاجعون» [4] اما صدي نود و پنج مردم اين مطلب را باور ندارند. صدي نود و پنج مردم جامه عمل به اين حرف نميپوشانند. يعني به عبارت ديگر صدي نود و پنج مردم از نظر توحيد صفاتي لنگند البته شرك خفي نظير همان توحيد ذاتي كه گاهي نقطة سياه در او پيدا ميشود به نام شرك خفي، به نام شرك اخلاقي اينجا هم همين است. ضرر به اعتقاد نميزند، از شيعه گرايي بيرونش نميبرد، اما از نظر اخلاقي اين آدم شرك خفي دارد، يعني توحيد صفاتي ندارد.
در توحيد صفاتي لنگ است. اين جملهاي كه قرآن از قارون نقل ميكند كه به قارون ميگفتند زكات بده، گفت: «انما اوتيته علي علم[5] من مالم را با علمم پيدا كردم، اين جمله از قرآن نميخواهد قصه بگويد، ميخواهد بفرمايد كه معمولاً مردم چنين هستند، ميگويد زحمت كشيدم عالم شدم. عقل داشتم، اراده داشتم، فعالتي كردم پول پيدا كردم «انما اوتيته علي علم» شوكت من، قدرت من، علم من، مال من و امثال اينها، و همه را از خود ميداند. يك كسي از نظر عمل راستي اينجور باشد، آن كه قرآن ميفرمايد: «اتوهم من مال الله الذي اتيكم» [6] مالي را خدا به تو داده است اين مربوط به تو نيست، خدا داده است. تو امانتداري، در آية ديگر ميفرمايد تو امانتداري تو مستخلفي، تو از طرف خدا خليفه خدا در اين مال هستي، اين مال را خودخوري نكن، به ديگران هم بده «اتوهم من مال الله الذي اتيكم» خوب معمولاً مردم در اين جا لنگند. اگر مردم حقوق واجبشان را بدهند، آن اقتصادي كه قرآن دارد، آن اقتصادي كه اسلام دارد پياده ميشود. روايات فراواني داريم كه يك فقير در دنيا پيدا نميشود.
مرحوم صاحب وسايل رضوانالله تعالي عليه در جلد ششم وسايل، شايد بيش از ده روايات كه بسياري از آن روايات هم صحيح و هم مسند هستند نقل ميكند كه ائمة طاهرين عليهمالسلام فرمود: اگر خدا ميدانست كه بعد از آن كه مردم حقوق واجبشان را بدهند باز هم فقير بود، بيشتر واجب ميكرد، بيشتر قرار ميداد، و همين اندازة اگر مردم حقوق واجبشان را بدهند ديگر مستضعف ميان مسلمانها پيدا نميشد و خلاء فقر فردي، فقر اجتماعي از جامعه برداشته ميشد. آن وقتي كه استاد بزرگوار ما بنيانگذار جمهوري اسلامي رضوانالله تعالي عليه در نجف بودند و آن حكومت اسلامي را ميفرموند در آننجا يك جمله دارند كه اگر بازار بغداد خمس خود را بدهد ديگر فقر از عراق برداشته ميشد، فقط بازار بغداد، اگر راستي در اين شهر مردم خمس مال خود را بدهند، حقوق واجبهاشان را بدهند، مخصوصاً قانون مواساتي كه قرآن دارد عمل كنند. فقر فرهنگي، فقر اجتماعي، فقر مادي از جامعه برداشته ميشود. مخصوصاً با اين آية شريفه كه «لينفق ذو سعة و من قدر عليه رزقه فلينفق مما اتيه الله» [7] هر كسي به اندازة وسعش بايد فقر اجتماعي، فقر فرهنگي فقر فردي را از بين ببرد. آنكس كه ميتواند به واسطة خمس و زكاتش و آن كسي كه بيشتر ميتواند به واسطة انفاقاتش، آن هم كه نميتواند اصلاً و ابداً و «من قدر عليه رزقه فلينفق مما اتيه الله» خودخور نباشد. قانون مواسات را، قانون برادري را رعايت كند چه وقت ميشود قانون مواسات اسلام را پياده كرد؟ وقتي توحيد صفاتي در جامعه زنده شود، توحيد صفاتي به معناي دوم زنده شود. چه وقت ميشود استكبار را از علم جدا كرد؟ وقتي كه علم توأم با توحيد صفاتي باشد. وقتي عالم علمش را از خدا ببيند نه از خودش، وقتي قدرتمند قدرتش را از خدا ببيند نه از خودش، ديگر خواه ناخواه استكبار در خانة ما، در اجتماع يا در مملكت از بين خواهد رفت. به عبارت ديگر، وقتي توحيد صفاتي پياده شود توحيد صفاتي بسياري از صفات رذيله ريشهكن ميكند. اگر ريا و عجب براي كسي هست، اگر تكبر و استكبار و من، من و نازيدن به صفت و نازيدن به علم و قدرت و نازيدن به مال يا بخل در جامعهاي هست، بايد پي ببريم كه به اين آيه «و ان من شي الا عندنا خزائنه و ما ننزله بقدرٍ معلوم»[8] عمل نميشود، يعني باور نشده است، اعتقاد هست ولي باور نشده است، جامه عمل نپوشيده است.
راوي ميگويد دلم شرح صدر ميخواست، دلم روشنايي دل ميخواست. آمدم خدمت امام صادق سلامالله عليه براي شرح صدر، امام صادق(ع) ارجاع دادند. ميگويد رفتم سر قبر پيغمبر اكرم(ص) و دعا كردم و از رسول گرامي خواستم كه دل امام صادق(ع) را نسبت به من رام كند. ميگويد دو دفعه آمدم خدمت امام صادق سلامالله عليه باز هم ارجاع دادند و همانطور كه قبلاً هم فرموده بودند كه فلاني من علاوه بر اينكه كار اجتماعي دارم براي خودم يك ذكر و وردي هم دارم، يك رابطهاي با خدا دارم، وقت ندارم تو و امثال تو را راه بدهم. اما ميگويد امام صادق(ع) اجازه دادند. تا نشستم خدمت امام صادق، امام صادق فرمودند فلاني براي شرح صدر اينجا آمدي؟ اگر براي شرح صدر آمدي بايد سه چيز را باور كني نه بداني، باور كني: اول بندهاي (يعني توحيد ذاتي) خدايي هست و تو بندة خدايي، وقتي بندة خدا باشي ديگه بايد مقام عبوديت در تو زنده شود. به قول قرآن ميفرمايد: خطاب به حضرت موسي(ع) انني انا الله لا اله الا انا فعبدني و اقم الصلاة لذكري [9] من خدا و تو بندهاي وقتي من خدا و تو بندهاي، مقام عبوديت بايد در تو زنده باشد فعبدني رابطهات بايد با من محكم باشد.
مقام عبوديت را چه كسي دارد؟ آن كه صفات رذيله ندارد. آن كه من، من ندارد، آن كه توحيد ذاتياش نقطة سياه ندارد. فرمودند؛ دوم اين كه بايد بداني كه هر چه هست از خداست. تسليم در مقابل خدا «العبد و ما في يده كان لمولي» بله! اين را باور كني. بايد باور كني نه فقط خودت مال خدا هستي بلكه هر چه داري مال خداست، تو عبدي و عبد هر چه دارد ولو مالك است اما مالك طولي است. ميدانيد كه در فقه ما راجع به عبيد و اين كه آيا اينها مالك ميشوند يا نه بحثي داريم. يعني مثلاً اگر عبدي برود يك بار هيزم از بيابان بكند آيا اين مالك ميشود يا نه؟
بعضيها ميگويند، نه! بعضيها هم ميگويند طولاً مالك ميشود، يعني اين پشتة خار مال اين عبد است، اما اين عبد با پشتة «العبدو ما في يده كان لمولي» امام صادق سلامالله عليه فرمودند اگر راستي اين مطلب دوم را باور كني، ديگر انفاق كردن براي تو آسان است، ديگر نه به علم خود مينازي و نه به قدرت خودت، نه به شوكت، نه به مالت، بلكه دل تو ميگويد «قل اللهم مالك الملك تؤتي الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعزّ من تشاء و تذل من تشا ييدك الخير انك علي كل شي قدير» [10]. فرمودند مطلب سوم هم اين است كه بايد بداني اين، خدا اين مولي كه تو بندة او هستي، يك سخط و رضايي دارد و بايد شبانهروز مواظب باشي از رضاي او مطابعت كني و سخط او را تحريك نكني. كاري نكني مورد سخط اين پروردگار واقع بشوي. امام صادق(ع) فرمودند اگر اين سه چيز را هضمش كردي باور كردي شرح صدر برايت پيدا ميشود. ديگر خود به خود شرح صدر ميآيد: «افمن شرح الله صدره للاسلام فهو علي نور من ربه فويل للقاسية قلوبهم من ذكر الله، اولئك في ضلال مبين» [11] ديگر خواه ناخواه اگر براستي اين سه مطلب هضم بشود.
باور بشود، مقام فرقان برايش پيدا ميشود «ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا» [12] و مقام فرقان يعني دريافت الهامي، يعني تميز بين حق و باطل، ديگر خودش ميتواند تميز بين حق و باطل بدهد، خودش ميتواند الهامات غيبي داشته باشد. و بالاخره خود همان مقام فرقان موعد ميشود، مهيا ميشود براي مقام تخليه، مرادم اين جملة امام صادق سلامالله عليه كه فرمودند اگر شرح صدر ميخواهي بايد بداني «العبد و ما في يده كان لمولي» بايد توحيد ذاتي داشته باشي، بايد توحيد صفاتي داشته باشيد تا مقام عبوديت براي تو پيدا بشود و خيال هم نكنيد به اين زوديها اين مقام براي كسي پيدا ميشود، مقام مشكلي است. به اين ميگويند مقام تسليم، آن براي خود يك صفتي است. مقام تسليم يك مقامي است كه قرآن شريف ميخواهد، خيلي با تأكيد هم ميخواهد و اما پيدا شدنش هم براي همه كار بسيار مشكلي است «يا ايها الذين آمنوا ادخلوا في السلم كافه» [13] و اگر كسي بخواهد به جايي برسد قرآن ميفرمايد كه بايد دست بزند به عروةالوثقي الهي، و عروةالوثقي الهي همين مقام تسليم است. «و من يسلم وجهه الي الله و هو محسن فقد استمسك بالعروةالوثقي» [14]
كسي كه تسليم در مقابل خدا پيدا كند. يعني راستي برسد به جايي كه چون و چرا در كارش نباشد. نميگويم من و شما بايد اين حالت را داشته باشيم، اين كه معلوم است حرف نامربوطي است، به اين زوديها كه من و شما نميتوانيم كه «و من يسلم وجهه الي الله» باشيم، ابن رافع ميگويد كه من ده سال خدمت پيغمر اكرم(ص) بودم يك لغو از ايشان نشنيدم. اين مال پيغمبر است، نميتوانيم، اما بايد بدانيم كه يك بندههايي هستند كه چنيناند يك مقامهايي هست كه براي اين انسان است، يك مقامهايي هست كه انسان اگر به آن برسد قيمتش از دنيا و آخرت بالاتر است «فلا تعلم نفس ما اخفي لهم من قرة اعين» [15] اينها كه راستي هيچ لغو در كلماتش اصلاً و ابداً ديده نميشود. ما بسياري از چيزها را عقيده داريم اما وقتي به اخلاق ميرسد، به عمل ميرسد، به دل ميرسد، كار لنگ است آن هم لنگ صددرصد است. پاي استدلاليان چوبين بود. اين پاي استدلاليان چوبين بود، راجع به همين جاهاست. ممكن است چهل دليل اقامه كند براي عقيدهاي، عقيده هم داشته باشد، عقلش هم باور كند، اما وقتي به دل و عمل ميرسد، هيچ باور نداشته باشد، «ما اصاب من مصيبة في الارض و لا في انفسكم، الا في كتاب من قبل ان نبراها ان ذالك علي الله يسير»[16] اين بحث قضا و قدر، بعد لام غايت ميآيد لكيلا تأسوا علي ما فاتكم و لا تفرحوا بما اتيكم [17] براي اينكه لغو در كلام تو نباشد اگر هم يك نعمتي آمد خيلي خوشحال نباشيد براي اينكه دلبستگي به نعمت و خوشحالي از نعمت، انسان را مشرك ميكند. تأسف از رفتن نعمت، غم و غصه از رفتن نعمت، آن هم انسان را مشرك ميكند. لذا قرآن هر دو را پهلوي هم ميگذارد «لكيلا تأسوا علي ما فاتكم و لا تفرحوا بما اتيكم» عقيدة همة ما اين است كه «ما اصاب من مصيبة في الارض و لا في انفسكم، الا في كتاب» كدام طلبهاي است كه عقيده به اين حرف نداشته باشد. پس چرا غم داريم؟ چرا غصه داريم؟ چرا نگراني داريم؟ بله يك افرادي هستند كه غم و غصه از گذشته و نگراني از آينده ندارند. اصلاً و ابداً «الا ان اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون» [18] اينها كيانند؟ آنهايي كه توحيد صفاتي به معني دوم دارند، تسليم در مقابل خدا را باور كردهاند. و اينكه جهان به اندازهاي منظم است كه اگر يك پشهاي يك بال زيادتر بزند يا يك بال از ماشين خلقت كم كند. عالم به اين چناني مضمهل خواهد شد.
به عبارت ديگر باور كرده است «و ان من شيء الا عندنا خزائنه و ما نزله بقدر معلوم» بحث تمام شد وقت ما هم تمام شد. يك جمله بگويم: نميگويم كه بايد اين مطالبي را كه گفتم داشته باشيم، ميگويم بايد در راه بيفتيم. هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم يك كوچهايم. آن هم خيلي هنر كردهايم، انسان بتواند اندر خم يك كوچه باشد. همين مقدار بدانيد. من و شما اصلاً وارد كوچهاش هم نشدهايم. توحيد صفاتي به معناي دوم را نداريم، اما بايد مخصوصاً به ما اهل علم به مرور زمان با رياضتهاي ديني، با دعا و راز و نياز از خدا اين مقامها را لااقل كمش را، لااقل به قول اين شاعر وارد كوچهاش بشويم تا انشاء ا... بتوانيم به عروةالوثقي الهي، دست بزنيم و سعادت دنيا و آخرت شامل حال ما بشود انشاءا...
خدايا به عزت و جلالت قسمت ميدهم صفات انسانيت، حالت تنبه، نورانيت دل، توفيق عبادت و بندگي و ترك معصيت، توفيق وظيفهشناسي و عمل كردن به وظيفه، توفيق تهذيب نفس، توفيق مقام تسليم در مقابل خودت، به عرات ديگر توفيق پيدا كردن توحيد صفاتي به هر دو معني، به همة ما عنايت بفرما.
پي نوشت ها:
[1].محمّد (ص)/28
[2].حجر/21
[3].آل عمران/26
[4].بقره/159
[5].زمر/50
[6].نور/33
[7].طلاق/7
[8].حجر/21
[9].طه/14
[10].آل عمران/26
[11].زمر.23
[12].انفال/29
[13].بقره/204
[14].لقمان/21
[15].سجده/17
[16].حديد/22
[17].حديد/23
[18].يونس/62
..................................................................
توحيد افعالي
گفتار چهارم توحيد در خالقيت
بحث ما دربارة توحيد و مراتب توحيد بود. بحثي با ارزش و مفيد خواهد بود. اميدوارم براي من و شما مفيد باشد. عرض شد توحيد و مراتب آن را از نظر اخلاق بررسي ميكنيم، بحث رنگ فلسفي يا عرفاني و كلامي ندارد بلكه اخلاقي است. اگر به عرفان و فلسفه يا كلام اشارهاي شود جنبة مقدمه دارد.
توحيد به اقسامي منقسم شده است، اول توحيد ذاتي دوم توحيد صفاتي كه دربارة آنها فيالجمله بحث شد.
سوم، توحيد افعالي است كه به پنج قسم تقسيم ميشود، قسم اول توحيد در خالقيت است و معني توحيد در خالقيت از نظر فلسفه و علم كلام و از نظر قرآن شريف اين است كه خلق، خالقيت منحصر به ذات ربوبي است. هيچچيز و هيچ كس نميتواند خالق باشد و شايد بيش از پنجاه آيه در قرآن باشد كه ميفرمايد خالقيت منحصر به ذات ربوبي است. قرآن ميفرمايد:
«هو الخالق البارء المصور له الاسماء الحسني» [1] و «الله خالق كل شي و هو علي كل شي وكيل» (زمر ـ 62) نه اينكه خدا شما را خلق كرده است، آنچه از عمل خير هم كه از شما سر ميزند، فعلي كه از شما سر ميزند، آن هم از طرف خداست، قرآن ميفرمايد: ما اصابك من حسنة فمن الله در توحيد خالقيت، يك اشكال كوچكي دارد اگر چه مربوط به اين بحث نيست، اما چون ممكن است اين اشكال به ذهن بعضي از شما بيايد بطور فشرده اشكال و جواب اشكال را مطرح ميكنم تا به جنبه اخلاقي آن برسيم.
شما ميدانيد كه اگر فعلي از ما سر بزند همه چيز آن جز اراده ما از خداست يعني خدا به ما وجود داده است، خالق وجود ما خداست، خدا به ما عقل داده است، خدا به ما شعور داده است، خدا به ما نيرو داده است، زمان و مكان خالقش خداست و بالاخره مقدماتي كه يك فعل لازم دارد همه و همه از خداست، حتي خدا ما را با اراده خلق كرده است، فرق ما و يك ماشين در راه رفتن اين است كه ماشين شعور ندارد و ما با شعور راه ميرويم اگر يك كارخانهاي كار ميكند و چكش بواسطه جريان برق روي سندان ميخورد، خوردن چكش روي سندان غيرارادي است، يعني اينكه چكش با شعور عمل نميكند خود آن درك ندارد. اما اگر دست ما به صورت بيگناهي بخورد با آن چكش كه روي سندان خورده است تفاوت دارد.
فعل ما ارادي است. به قول مثنوي كه ميگويد: «اين كنم يا آن كنم اين دليل اختيار است اي آقا فرق آن و اين يعني، فرق آن چكش خوردن روي سندان و فرق خوردن دست ما بر روي ميز به تفاوت وجود اراده در فعل ما است. اما همين اراده را، همين من را، من مختار را، نيز خدا خلق كرده است. خالق خداست. پروردگار عالم، من را مختار خلق كرده است و همه مقدمات را خلق كرده است، يعني وجود داده است، سلامتي داده است، عقل و شعور داده است، زمان و مكان داده است. براي اينكه كار را انجام بدهد. بعد از آن هم بواسطه يكصد و بيست و چهار هزار پيامبر دستور داده است كه اين چيزهايي كه به تو دادهام، از جمله خودت، ارادهات را در راه خير مصرف كن و از شر بپرهيز خودسازي كن، ديگر گرا باش، آنچه به تو دادهام در حالي كه براي خودت خرج ميكني، براي ديگران هم خرج كن. «لينفق ذوسعه من سعته و من قدر عليه رزقه فلينفق مما اتيه الله» [2] «اتيه الله» فقط مخصوص مال نيست همه چيز را شامل ميشود و چنانچه انفاق فقط مخصوص به مال نيست معني انفاق يعني پركردن خلاءها و اين پركردن خلاء گاهي به واسطه مال كمبود فقر را پر ميكنم، گاهي بواسطه عقل خلائي را كه احتياج به عقل دارد پر ميكنم، گاهي به واسطه قلم خود، گاهي به واسطه بيان خود، كار خود بعضي خلاءها را پر ميكنيم. قرآن شريف ميفرمايد: «لينفق ذوسعه من سعته و من قدر عليه رزقه فلينفق مما اتيه الله» [3]
خدا به تو خيلي چيز داده است. نه فقط براي خودت، بلكه هر كس به اندازه قدرتش، شعورش، نيرويش و بالاخره به اندازه مالش بايد انفاق كند، حالا ولو اينكه گفتن حرفي باشد، دلي بدست آوردن باشد، ولو اينكه شام خود را نصف كند، نصف خود بخورد و نصف ديگر را به ديگري بدهد «و من قدر عليه رزقه فلينفق مما اتيه الله» نبايد بيكار نشست، نميشود آنچه دارد فقط براي خود مصرف كند و خودگرا باشد. شعار يكصد و بيست و چهار هزار پيامبر «تقوا» بود، خويشتنداري از مخالفت خدا، «و ان تعدّوا نعمتة الله لا تحصوها ان الانسان لظلوم كفار» [4] آنچه خدا داده است در كاري كه خير نيست مصرف نكنيم. در كاري كه رضاي خداي نيست، مصرف نكنيم. آن تكوين و آن هم تكوين و آن هم تشريع، يعني تكوين و تشريع هر دو از خداست. دوش بدوش يكديگر ارائه شدهاند و به ما ميگويد با ارادهاي كه خدا داده است يعني وجودش از خداست تو ميتواني تكوين و تشريع را صرف كني در راهي كه رضاي خدا در آنست. حالا اگر كسي آنچه را خدا داده است در خيرات صرف كرد، ميتوان نسبت فعل را به خدا داد و همچنين ميتوان نسبت فعل را به كسي كه عمل را انجام داده است در خيرات صرف كرد، ميتوان نسبت فعل را به خدا داد و همچنين ميتوان نسبت فعل را به كسي كه عمل را انجام داده نيز بدهند. مثل اينكه شما پولي به من بدهيد كه من در خيرات صرف كنم، ممكن است نسبت فعل را به كسي كه عمل را انجام داده نيز بدهند. مثل اينكه شما پولي به من بدهيد كه من در خيرات صرف كنم، ممكن است نسبت فعل به شما داده شود و هم نسبت فعل خير را به من هم داد، اينكه شمائيد اين كار خير را انجام دادهايد و اگر پول را به من داديد كه من در خير صرف كنم، اما من در راه شر صرف كردم، اين ديگر به شما مربوط نيست، هيچكس نسبت فعل را به شما نميدهد ولو اينكه پول مال نيست، هيچكس نسبت فعل را به شما نميدهد ولو اينكه پول مال شما باشد. تمام پيامبران مردم را به تقوا دعوت كردند، يعني اينكه آنچه خدا داده است در خيرات صرف كنيد، ولو اينكه تمام مال از خداست. اگر ما حرف انبياء را نشنويم و آنچه خدا داده است در راه شر و ظلم صرف كنيم، ما هستيم كه شروريم و فعل به خدا بر نميگردد. ما هستيم كه سيئه بجا آوردهايم نه خدا، ولو اينكه همه چيز مال خدا بوده است. حتي وجود با اراده ما هم مال خدا بوده است. بالاخره آن خدايي كه همه چيز را داده است، پيامبران را هم فرستاده است، كه دارائي خود را در خيرات صرف كنيد. لذا قرآن شريف روي يك جمله اصرار دارد و آن اينكه: «ما اصابك من حسنة فمن الله و ما اصابك من سيئة فمن نفسك» [5].
اگر فضيلتي از فضايل در شما پيدا شد آن هم از خداست. براي اين كه همه چيزش، حتي ارادهاش مال خداست، اما اگر شري يا سيئهاي از شما سر زد «فمن نفسك» يعني تويي كه نعمت خدا را در گناه صرف كردهاي، تويي كه ارادهاي كه خدا داده است براي اينكه با آن اراده به خدا برسي، نه اين كه خود را سقوط دادي و به «اسفل السافلين» رساندي. تويي كه وجودت، عقلت، سلامتي خود را، شعور و مال خود را، زمان و مكان را براي كارهاي شر بكار گرفتي، آنها مال خدا بودند ولي تو در راه شر صرف كردي، پس «ما اصابك من حسنة فمن الله» براي اينكه خدا همه چيز را داده و پيامبران هم گفتهاند كه درخيرات صرف كنيد و تو نيز آن را انجام دادي، و اما «و ما اصابك من سيئه فمن نفسك» براي اينكه خدا همه چيز را داده است و پيامبران همه گفتهاند كه در خيرات صرف كنيد، اما تو در شر صرف كردي. اين آيه شريفه كه نظيرش در قرآن زياد است همان جمله مشهوري است كه ميگويد: «لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين» جبر نيست كه اشعري ميگويد، و تفويض هم نيست كه معتزلي ميگويد، بلكه بقول امام صادق(ع) كه نظر شيعه نيز همين است. يك چيزي است بين اين دو. يعني همه چيز مال خداست و آن خدا فرموده است كه همه را صرف خيرات كنيد. نه صرف شرور، اين بنده است كه صرف خيرات كند يا صرف شرور. نسبت خوبيها همه و همه به خدا ميرسد براي اينكه اوست كه پول داد به شما و شما پول به فقير داديد و نسبت بديها همه و همه به ما است. براي اينكه اوست كه پول داد تا ما صرف خير بكنيم، اما صرف شرور كرديم، اين همان جمله «لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين» است.
قرآن در سوره نساء ميفرمايد: «و ان تصبهم حسنه يقولوا هذه من عندالله و ان تصبهم سيئة يقول هذه من عندك قل كل من عندالله فمال هؤلاء القوم لا يكادون يفقهون حديثاً» [6].
چرا اينها اينقدر بيدرك هستند، بايد بگويند همه از طرف خداست. اگر وجود است، اگر شعور، عقل، سلامتي، مال وبالاخره درايت و فهم است از خداست. اراده و خود ما هم از خدائيم «كل من عندالله» بعد بلافاصله ميفرمايد كه: «و قل كل من عندالله» يعني همه نعمتها از خداست، و اما «ان تصبهم حسنة فمن الله و ان تصبهم سيئه يقولوا هذه من عندك» اين سه آيه، يك آيه است، يعني يك جمله است يعني يك دفعه نازل شده است، كه مله اول نسبت به پيغمبر است. به پيغمبر ميگويد كه پيروزيها مال خداست و شكستها مال توست. منافقين ميگفتند العياذالله تو نتوانستي شكست دهي.
آيه شريفه آمد كه نه «كل من عندالله» هر نعمتي از خداست. توحيد در خالقيت، هر چه هست از خداست. وجود يعني تجلي حق بقول قرآن «و ما امرنا الا واحده كلمح بالبصر» [7] آن تجلي است از تجليات خدا، در اين تجلي از خدا، هر چيزي كه زير پوشش اين وجود است از حق است. الا اينكه ما هستيم كه ميتوانيم اين وجود را صرف در خيرات كنيم. اگر در خيرات صرف كرديم، مثل همان پولي است كه شما به من بدهيد و بگوئيد كه در خيرات صرف كنيد و من هم در خيرات صرف كنم. مردم نسبت فعل را به شما ميدهند و ميگويند خدا به آقا خير بدهد كه به فقراء و ضعفاء و بيچارهها رسيدگي ميكند و اما اگر پول را به من داديد و گفتيد در خيرات صرف كنيد و من در ظلم و شر صرف كردم، به شما نميگويند آدم بدي هستيد. همه ميگويند او آدم بدي است كه در امانت مردم خيانت كرد و پولي را كه بايد صرف در خيرات شود، در شرور صرف كرد و «قل كل من عندالله» پول همهاش مال شما بود، صرف آن هم در خيرات و يا در شرور مربوط به من بوده است. اما نسبت فعل اگر در خيرات باشد به شما داده ميشود ولي نسبت در شرور به من داده ميشود. نسبت به فاعل قريب، لذا قرآن اول، ميفرمايد: «قل كل من عندالله» پول همهاش مال شما بود، صرف آن هم در خيرات و يا در شرور مربوط به من بوده است. اما نسبت فعل اگر در خيرات باشد به شما داده ميشود ولي نبست در شرور به من داده ميشود. نسبت به فاعل قريب، لذا قرآن اول ميفرمايد: «قل كل من عندالله» بعد بلافاصله ميفرمايد: «ما اصابك من حسنة فمن الله و ما اصابك من سيئة فمن نفسك» قرآن چقدر شاهكار دارد، چقدر رسا حرف ميزند و از اين گونه آيات، شيعه يك جملهاي را گرفته است كه «و لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين» كه برگشت همه حرفها به اين است كه بايد توحيد در خالقيت در قائل باشيم، اگر خداي نكرده، فضلي از فضايل از ما سر زد و ما به خودمان نسبت بدهيم اين شرك خفي است و به توحيد در خالقيت ضرر ميزند و نقطه سياهي در توحيد در خالقيت ميآورد. عجب است باليدن به كار خود و براي همه مخصوصاً براي ما، اين عجب زياد جلو ميآيد.
دو چيز است كه ريشهكن كردن آن بسيار مشكل است و اتفاقاً يك چيز فوقالعاده رايجي در ميان مردم وجود دارد، يكي رياء و تظاهر است و اينكه كار رنگ خلوص نداشته باشد، به اندازهاي رايج است كه در روايات ميخوانيم كه گرد رياكاري به دامن همه مينشيند. به اندازهاي مشكل است كه درباره بحرالعلوم كه معلم اخلاق بود در آخر عمر ميتوانست ادعا كند كه من آن هستم كه رياء را از دلم ريشهكن كردهام. اين درخت رذيله از دلم ريشهكن شده است و اگر بحرالعلوم نبود ميگفتيم چه ادعادي بزرگي است، نميپذيرفتيم، اما از مثل بحرالعلوم را ميشود پذيرفت. اما اين جمله بحرالعلوم خود يك درس اخلاق است. بحرالعلوم كه نميخواهد به من و شما بگويد من آن كسي هستم كه چه كردم و چه شده است. از اين بالاتر است، او به من و شما ميگويد، بدان كه ريشه اين رذيله را از دل كندن بسيار مشكل است. لذا در روايات ميخوانيم كه رياء به اندازهاي مخفي است كه اگر مورچه سياهي در دل شب تاريك روي يك سنگ سياهي راه برود، آيا جاي پاي، صداي پاي او را ميتوان ديد يا شنيد؟ نه! رياء اينقدر مخفي است. مورچه اصلاً و ابداً جاي پا يا صداي پا ندارد ديگر چه رسد به اينكه روي سنگ راه برود، چه رسد مورچه سياه روي سنگ سياه راه برود، چه رسد به اينكه در دل شب باشد. همة اينها از باب مثال است، مثال ميخواهد به ما بگويد مواظب اين صفت رذيله باش، دامنگير همه هست. و بايد روي آن كار كرد بايد مراتب خلوص را بدست آورد. خلوص داراي مراتبي است، چهارده مرتبه براي خلوص ذكر كردهاند كه اگر ما بتوانيم همان مرتبه اول را هم بگذرانيم كفايت ميكند، ولو اينكه افرادي سراغ داريم كه براستي چهارده مرتبه را هم پشت سر هم گذاشتهاند، لذا ادعاي اينكه بگوئيم من رياء ندارم، ادعاي بسيار بزرگي است. ممكن است گفته باشد، ولي ما نشنيدهايم. اما ما فقط از بحرالعلوم شنيدهايم كه آن آخر عمر ادعا كرده است كه من توانستهام اين رذيله را از دل ريشهكن كنم. از اين مهمتر اينكه مخصوصاً براي ما اهل علم، وجود رياء در اعمال عيب بسيار بزرگ است. لذا ميگويند كه افلاطون در آخر عمرش گفته است كه دانستم كه هيچ نميدانم، بعد يك بزرگي ميگويد كه از افلاطون چنين ادعاي بزرگي ممكن است پذيرفته شود. اما مگر از همه پذيرفته ميشود كه بگويد كه دانستم كه هيچ ندانستم. يك اشعاري هم منسوب به شيخالرئيس است، شيخالرئيس هم اين ادعا را كرده است. يك روايتي هم مربوط به امام صادق(ع) است، ولي من آن را نديدهام. اما در ميان اهل علم مشهور است كه امام صادق(ع) است، ولي من آن را نديدهام. اما در ميان اهل علم مشهور است كه امام صادق(ع) ميفرمايد: «العلم ثلاثة اشبار من دخل في شبرالاول تكبر و من دخل في شبر الثاني تواضع و من دخل في شبر الثالث يعلم انه لا يعلم شيئاً» مضمون روايت، اگر روايت هم نباشد از نظر علم اخلاق واقعيت دارد. هميشه و شايد هم بشود گفت كه مضمونش دلالت بر اين مطلب دارد. ما وقتي كه وارد در ادبيات شديم، اگر مواظب خودمان نباشيم، يك عجب بزرگ براي ما پيدا ميشود. باليدن به خود، نازيدن به علم خود، باليدن به اينكه من آنم كه تخصص در معارف اسلامي دارم. همه اينها شرك است. البته شرك خفي است. به عبارت ديگر شركت اخلاقي است، آن شركي كه در سوره يوسف آيهاش را در يك جلسهاي خواندهآيم كه ميفرمايد:
و ما يؤمن اكثرهم بالله و هم مشركون [8] انصافاً اين آيه انسان را تكان ميدهد. بايد به خود لرزيد. انسان بايد خيلي مواظب خودش باشد. مسلمانها حتي همانهايي كه عقايدشان قطعي است، نه استدلالي يعني روي عقايدشان قطع دارند. البته همين مقدار هم برايشان بس است. نود درصد مردم روي عقايدشان قاطعند. ميداند خدا هست اما نميتواند استدلال كند كه خدا هست. ميداند خدا يكي است اما استدلال ندارد. ميداند پيغمبر هست، ميداند قرآن كتاب خداست، ميداند ائمه طاهرين بر حق هستند، ميداند معاد هست، اما روي آن استدلال ندارد. همين كه نتيجة استدلال پيش اوست، كفايت ميكند. مردم نتيجه استدلال را دارند. غير ما كه علاوه بر نتيجة استدلال، استدلال را هم داريم. آن هم نتيجة استدلالي كه قطع دارند. فقهاء ميگويند همين مقدار هم كافي است كه ترديد نداشته باشد. ديگر او مسلمان است. پروردگار عالم هم روز قيامت اگر او آدم خوبي باشد ديگر؛ شتر ديدي، نديدي.
اين پاكدلها و اين سادهلوحها، اگر در زندگي آنها گناه نباشد، هفتاد نفر آنها قبل از آن كه يك نفر از ما به بهشت برود، وارد بهشت ميشوند. دسته دسته وارد بهشت ميشوند. همان قطع داشتن آنها كفايت ميكند. ما كه استدلال داريم همه و همه از نظر اعتقاد، توحيد در خالقيت داريم، يعني از هر عامي بپرسند كه خالق اين جهان كيست؟ ميگويد «الله خالق كل شي» [9] اين قرآن است كه ميفرمايد: «الله خالق كل شي».
لذا از نظر اعتقاد، ما لنگ نيستيم، نه ما لنگ هستيم نه عموم مردم، پس اين آية شريفه چه ميفرمايد: «و ما يؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون» ميگويد غالب مشرك هستند. اين شرك اخلاقي است. اين شرك خفي است. يعني بسياري از ما در توحيد خالقيت نقطه سياه داريم آن رياهاي ما، شما رياء نداريد، عجبهاي شما. نميدانم آيا توانستهايد درخت عجب را از دل ريشهكن كنيد يا نه؟ با كمال شجاعت بگويم نه! مگر ميشود؟
به قول استاد بزرگوار، امام خميني(ره) بيست سال رياضت مداوم ميخواهد تا يك صفت رذيله از دل بركنده شود. بعضي از صفات رذيله ممكن است هفت يا هشت سال طول بكشد تا بركنده شود. اما مسئله ريا و مسئلة عجب، مسئلة منيت و تكبر «آخر ما يخرج عن قلوب صديقين حب الجاه» عجب آن وقت ريشهكن ميشود كه آدم صديق است. شما همه متقي هستيد، اما چه كسي صديق است. چرا اينها را ميگويم؟ براي اينكه ميخواهم بگويم مواظب باش، نقطة سياه در توحيد افعالي، در توحيد خالقيت، خيلي ضرر دارد. به اندازهاي ضرر دارد كه صاحب وسائل «رضوانالله تعالي عليه» در جلد اول وسائل در مقدمه عبارات يك روايت را نقل ميكند كه: دو نفر وارد مسجد شدند. يكي فاسق و ديگري صديق بود. وقتي از مسجد بيرون رفتند، آن فرد فاسق صديق شده بود و آن صديق فاسق شده بود. امام صادق(ع) ميفرمايد: آن به اين دليل بود وقتي كه اين دو نفر وارد مسجد شدند آن فرد فاسق آه و ناله داشت از گناهانش و عجب نداشت، كوچك و شرمنده بود در مقابل خدا از افعالي كه پنجاه سال انجام داده بود به قول قرآن «يبدل الله سيئاتهم حسنات و كان الله غفوراً رحيماً من تاب و عمل صالحاً فانّه يتوب الي الله متاباً» [10] پروندة تاريك او نابود شد و پرونده درخشاني براي او جلو آمد.
اما آن صديق فاسق شده بود، امام ميفرمايد براي اينكه به عملش نازيد، به عملش باليد، اين من هستم كه نماز شب ميخوانم، اين من هستم كه چه و چه اين باليدنها نقطة سياه است. نقطة سياه گاهي در توحيد ذاتي، گاهي در توحيد صفاتي، گاهي در توحيد افعالي پيدا ميشود.
مسئلة ريا را كوچك نشماريد. مسئله بكري هم است كسي روي او صحبت نكرده است. الحمدالله اين مسئله جلو آمده است. از خدا بخواهيد اين مسئله بكر را تا آخر برسانيم. اما تقاضا دارم از نظر علمي كمي به آن اهميت بدهيم. يك مقدار از نظر عمل هم به آن اهميت بدهيم.
خدايا به عزت و جلالت قسمت ميدهم صفات انسانيت، حالت تنبه، نورانيت دل، توفيق عبادت و بندگي و ترك معصيت، توفيق وظيفهشناسي و عمل كردن به وظيفه، توفيق تهذيب نفس، توفيق مقام تسليم در مقابل خودت، به عرات ديگر توفيق پيدا كردن توحيد صفاتي به هر دو معني، به همة ما عنايت بفرما.
پي نوشت ها:
[1].حشر/24
[2].طلاق/7
[3].طلاق/7
[4].ابراهيم/34
[5].النساء/79
[6].النساء/78
[7].قمر/50
[8].يوسف/106
[9].زمر/62
[10].فرقان/70
.....................................................................
گفتار پنجم توحيد در ربوبيت
بحث ما دربارة توحيد و مراتب توحيد بود، راجع به توحيد ذاتي و توحيد صفاتي يك مقداري صحبت كرديم. بحث گذشته مربوط به توحيد افعالي بود. گفتم توحيد افعالي منقسم ميشود به پنج قسم، قسم اول توحيد در خالقيت، دربارة آن فيالجمله صحبت كردم. و يك نكتهاي را تذكر بدهم و از آن بگذرم. آن اين است كه قرآن شريف راجع به اين توحيد در خالقيت خيلي تأكيد دارد. قرآن به معناي مختلفهاي ميفرمايد. حتي به پيغمبر اكرم(ص) «قل لا املك لنفسي نفعاً و لا ضرا الا ماشاءا...» [1] اي پيغمبر بگو، من هيچ نفعي ندارم از طرف خودم، من هيچ ضرري از طرف خودم ندارم. حتي علم غيب هم از طرف خودم ندارم «ولو كنت اعلم الغيب لا ستكثرت من الخير و ما مسني السوء» [2] با فرضي كه همه ما ميدانيم پيغمبر اكرم رحمة للعالمين بود. براي جامعه بشريت خيلي نفع داشت. همة ما ميدانيم كه اگر جنگي بر پيغمبر اكرم جلو ميآمد پيغمبر اكرم خيلي براي دشمن ضرر داشت. هفتاد و چهار جنگ براي پيغمبر جلو آمد و فاتحانه از اين جنگها بيرون آمد. همه ما ميدانيم پيغمبر اكرم(ص) علم غيب داشت. بيش از هزار معجزه غيبي از او نقل ميكنند. پس اين آيه و نظير اين آيه چه ميگويد: «قل لا املك لنفسي نفعاً و لا ضراً» اين آيه و امثال اين آيه كه در قرآن زياد بيان شده است به ما توحيد در خالقيت را تذكر ميدهند.
انسان بايد از نظر عقيده از نظر دل مخصوصاً از نظر عمل به مرتبه و مقامي برسد كه استقلال براي خودش تصور نكند. بداند هيچ استقلالي ندارد و هر چه هست از اوست. اگر زردآلو براي ديگران نفعي دارد از خداست. اگر در آن سمي نهفته شده است اين خاصيت از خداست. اگر كسي مثل پيغمبر رحمة للعالمين است از خداست. و اگر بجا قهاريت دارد، و اگر قهار است از خداست. اگر علم غيب هم دارد از خداست. بالاخره، پيغمبر اكرم(ص) اگر آن مقام شامخ را دارد، يك تجلي از تجليات خدا است. و اگر عالم موجود است با آن همه ارزشها، با آن همه نفعها، با آن همه آثار، آن هم يك تجلي از تجليات حق است «و ما امرنا واحدة كلمح بالبصر» [3] يك تجلي از طرف حق (عالم وجود) است. همه اينها تجليات حق است. لذا به قول صدرالمتألهين رضوانالله تعالي عليه راجع به قرآن ميفرمايد كه پروردگار عالم يك تجلي كرد با همه اسماء و صفاتش قرآن پيدا شد. استاد بزرگوار ما حضرت امام رضوانالله تعالي عليه ميفرمايد. اين كلام خوبي است. اما ناقص است زيرا بايد بگويد كه پروردگار عالم يك تجلي كرد با همه اسماء و صفاتش پيدا شد. آن دو پشتوانهاي كه در روايت ثقلين آمده و به گفته وصيتنامه الهي و سياسي، افتخار براي عالم تشيع هستند. حتي به قول اين مرد بزرگ كه بايد بگوئيم، ولايت را چشيده است. تجلي حق با همه اسماء و صفاتش، حتي اسماء و صفات مستأثر، و مكنونه كه هيچكس نميداند جز خدا. تجلي با همان اسماء، با همان صفات قرآن پيدا شد. عترت پيدا شد. لذا قرآن با اين مقام شامخش كه به قول خودش «تبياناً لكل شي» است.
عترت با اين مقام شامخش يك تجلي از تجليات حق است. به اندازهاي بايد تجلي بدانيم تدلي بدانيم كه بگوئيم پيغمبر اكرم هم نفي و ضرري ندارد. بالاخره هر فعلي از كسي سر ميزند نيست الا باذنه. اين اذن در اينجا اذن تكويني است. حضرت عيسي عليهالسلام به قومش ميگفت: «انّي قد جئتكم بآية من ربّكم؛ اني اخلق لكم من الطين كهيئة الطير فانفخ فيه فيكون طيراً باذن الله و اتبئكم بما تأكلون و ما تدخرون في بيوتكم. [4] من آنم كه ميتوانم از خاك يك پرنده بسازم، اين جمله باذن الله، در حين آيه شريفه ميبينيم كه تكرار ميشود.
يعني حضرت عيسي ميتواند پرنده بسازد، اما خالق خداست. حضرت عيسي ميتواند كور مادرزاد و مرض پيسي را شفا بدهد، ميتواند مرده را زنده بكند، اما خالق خداست، ميتواند بگويد صبحانه چه خوردي. ناهار چه ميخوري. در خانهات چه چيز داري اما باز اين علم از خداست.
قرآن شريف راجع به توحيد در خالقيت پافشاري دارد. همه، مخصوصاً بايد پايه توحيد در خالقيت در دل ما رسوخ كند. ديگر اين كه «كل يعمل علي شاكلة» از كوزه همان برون طراود كه در اوست. ديگر خواه ناخواه عمل ما، گفتار ما توحيد در خالقيت را ميپذيرد. ما عملاً بايد توحيد در خالقيت داشته باشيم. ما بايد بدانيم كه كسي حتي پيغمبر اكرم(ص) نميتواند خالق چيزي، خالق كسي باشد. ميدانيد كه اين بحث مفصلي است. اما به همين اندازه اكتفا ميكنم.
بحث امروز، راجع به قسم دوم از توحيد افعالي است و آن توحيد در ربوبيت است معناي رب يعني پرورش. همينطوري كه رب را پروردگار معنا كردند. اين معناي بسيار رسايي و معناي بسيار خوبي است. معناي رب يعني پروردگار و معناي پروردگار يعني مؤثر و بعضي «لا اله الا الله» را همين جور معنا كردهاند «اله» را به معناي رب گرفته و گفتند كه معنايش اين است كه «لامؤثر في الوجود الا الله» چيزي، كسي نميتواند در زندگي ما در سعادت و شقاوت ما، در عزت و ذلت ما مؤثر باشد. در اين باره هم قرآن شريف خيلي تأكيد دارد. آيه «قل اللّهم مالك الملك» كه ميفرمايد: اگر كسي عزت بخواهد، شرافت بخواهد، اين آيه را زياد بخواند، خدا به او عزت و شرافت ميدهد. اين آيه به ما همين را ميفهماند «قل اللهم مالك الملك تؤتي الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء بيدك الخير انك علي كل شيء قدير» بعد در امر تكويني ميافتد «تولج الليل في النهار و تولج النهار في الليل و تخرج الحي من الميت و تخرج الميت من الحي و ترزق من تشاء بغير حساب» [5].
در امر تشريعي نظير عزت و ذلت، در امر تكوين نظير حركت كرة زمين يا حركت همة سيارات مطرح است. بالاخره در افاضه فيض، مؤثر فقط و فقط خداست. بله! بايد توجه به اين مطلب داشته باشيم كه پروردگار عالم مؤثر است، اما گاهي با واسطه است و داشتن واسطه ضرر ندارد، در اينكه پروردگار عالم مؤثر تمام در اين جهان باشد. مثلاً ما عقيده داريم كه اهلبيت واسطة فيض اين عالمند. يعني فيض از طرف حق تجلي ميكند. فيض را اينها ميگيرند و به توسط اينها فيض چه در دنيا و چه در آخرت به ديگران ميرسد. يك معني شفاعت در آخرت هم همين است. كه اگر كسي بخواهد برود شافع ميخواهد. حتي انبياء را بايد اهلبيت شفاعت بكنند. يعني واسطه فيض در روز قيامت اينها هستند، اگر الان من دارم با شما حرف ميزنم يا شما قدرت نشستن در اينجا را داريد، قدرت گوش دادن داريد، اگر من و شما قدرت شعور داريم، قدرت فهم داريم، اصل قدرت مال خداست. ادامه اين قدرت و اينكه ادامه اين فيض براي من و شما هم بواسطه پروردگار عالم است. اما منافات ندارد اين كه ما بيواسطه قابليت براي گرفتن فيض نداشته باشيم و اهلبيت اينها واسطه باشند براي گرفتن فيض و آن فيض را به ما برسانند. حتي آن روايت كه ميفرمايد: اب الله اَن يجري الامور الاباسبها اين عالم طبيعت طريقه خلقتش اين است كه بايد همه چيز بسته به يكديگر باشد. يعني فيض موجودات با واسطه برسد. ولي آن اندازه كه بايد عقيده داشته باشيم كه در همه شما عقيدتان همين است اينكه مؤثري در اين جهان جز خدا نيست. اينكه ميبينيد در قرآن اين كلمه رب خيلي تكرار شده است، اينكه ميبيني در دعاها كه زياد هم هست نظير دعاي ابوحمزه، همان اولش ميفرمايد:بگو اعتقاد ما رسوخ كند. در دل ما رسوخ كند اگر اعتقاد تنها باشد، توحيد در ربوبيت خيلي مؤثر در زندگي ما نيست. مؤثر كه نيست قطعاً يك نقطه سياهي هم در اين توحيد پيدا ميشود به نام شرك اخلاقي يا به نام شرك خفي. اگر كسي را مؤثر در زندگياش بداند. اين معلوم است كه شرك خفي دارد. مسلم است اينكه افراد شقاوت ميكنند. بعضي اوقات از بعضي چيزي ميخواهند كه از خيلي افراد اين چيز را نميخواهند.
اما همين مقدار بدانيد كه درباره حضرت يوسف قرآن شريف اينطور نقل ميكند. حضرت يوسف در زندان بود كه آن دو تا رفيقش آن خواب را ديدند و حضرت يوسف خواب آنها را تعبير كرد. و بالاخره تعبير خواب حضرت يوسف اينطور شد كه يكي از آنها آويخته ميشود و يكي از آنها هم ساقي ملك وقت ميشود. ساقي ملك مصر ميشود قرآن در اين باره ميفرمايد: هنگامي كه ميخواست ساقي ملك مصر بشود و ميخواست از زندان بيرون برود. حضرت يوسف گفت: «اذكرني عند ربك فانسيه الشيطان ذكر ربه فلبث في السجن بضع سنين» [6] گفت وقتي رفتي آنجا يك يادي از ما بكن. بگو يك بيگناهي را آنها زندان كردهآند. بفريادش برسيد. قرآن ميفرمايد: «فانسيه الشيطان» شيطان او را به فراموشي انداخت. در روايات ميخوانيم حتي از قرآن فهميده ميشود كه هفت سال به بالا يادش رفت سفارش حضرت يوسف را بگويد. بعد از هفت سال يادش آمد و گفت كه يك كسي كه تعبير خواب خوب ميكند در زندان هست. در روايات ميخوانيم وقتي كه اين دو تا رفيق از پيش حضرت يوسف رفتند، جبرئيل آمد. جبرئيل به حضرت يوسف گفت: يوسف چه كسي تو را از دست برادرهايت نجات داد؟گفت خدا. گفت چه كسي تو را به آن مقامي رساند كه زليخا عاشق تو شد؟ چه كسي تو را به آنجا رساند پيش عزيز مصر محبوب باشي و تو را به آن مقام رساند؟ گفت خدا. گفت چه كسي تو را از دست زليخا نجات داد؟ گفت خدا. چه كسي تو را از دست زنهاي مبتذل آن جلسه نجات داد؟ گفت خدا. گفت اگر همه جا خدا! چرا اينجا به آن مرد گفتي:«اذكرني عند ربك» چرا نگفتي خدا؟ متوجه شد كه بيجا كرده است. متوجه شد كه ترك اولايي از او سر زده است. معلوم است كه ترك اوليها پيغمبر را ميگيرد، لذا قرآن ميفرمايد: «فلبث في السجن بضع سنين» براي خاطر اين جمله بيجايش هفت سال در زندان ماند. اين آيه به ما چه ميگويد؟ اين آيه علاوه بر اينكه يك نكته اخلاي دارد كه حساب خواص از غير خواص و عوام و ماها متفاوت است. بايد خيلي متوجه خود باشيم. ممكن است يك نگاه به نامحرم ما را به بذبختي بكشاند كه اگر ده تا از آن نگاهها را جوانان مبتذل عامي بكنند به بدبختي ما نباشد. در روايات ميخوانيم كه اگر كسي يك شوخي با يك زن نامحرمي بكند، صد سال بايد در جهنم زندان باشد البته اگر بدون توبه از دنبا برود. من خيال ميكنم براي همه نباشد، حساب خواص، غير از حساب عوام است. اين آيه ميفرمايد كه ممكن است مردم متوسط به ديگران بشوند و مانعي هم نداشته باشد. اما مثل حضرت يوسف كه بايد توحيد در ربوبيت رسوخ در دل او كرده باشد مجسمه توحيد در ربوبيت باشد نبايد بگويد «و اذكرني عند ربك» بايد دائم التوجه باشد كه «لا مؤثر في الوجود الا الله» و به جاي «اذكرني عند ربك» بگويد يارب يارب يارب. بدانيد كه بسياري از چيزها از ما ميخواهند در توحيد در ربوبيت كه از عوام مردم نميخواهند. مرحوم شيخ انصاري در آخر مكاسب اين روايت را براي توكل، نقل ميكند و ميفرمايد: يكي از اصحاب امام صادق(ع) مقروض شده بود. مضطر شده بود. تصميم گرفت كه برود در جايي، در شهر ديگري، از رفيقش پول بگيرد. در وسط راه به يكي از رفقايش برخورد كرد و از او پرسيد كه كجا ميروي گفت: راستي مقروض هستم، بيچاره هستم، ميروم از فلاني پول بگيرم. آن يارش (به او) گفت: يقين داشته باش كه اميدت قطع ميشود. گفت از كجا ميداني. گفت: براي اينكه من از امام صادق(ع) شنيدم كه اگر كسي اميد داشته باشد بغير خدا، بحق خودم،من اميد او را قطع ميكنم. لذا چون اميد داري به غير خدا، اميدت قطع ميشود. روايت مي»ويسد از همانجا برگشت و پروردگار عالم كارش را اصلاح كرد. ممكن است عموم مردم متوسل به ديگران، متوسل به چيزهايي شوند و برايشان مانعي هم نداشته باشد. ولي براي ماها مقام توكل بايد خيلي زنده باشد.
جملهاي كه در اول شرح امثله نوشته است، اين جمله سرمشق بزرگي است، حيف كه نه گوينده، نه خواننده توجه به اين مطالب ندارند وقتي ما وارد تحصيل ميشويم. امثله و شرح امثله ميخوانيم و در شرح امثله مينويسد «اول العلم معرفة الجبار و اخرالعلم تفويض الامراليه» اين جمله چه ميگويد؟ ميگويد توحيد در ربوبيت، در همان شرح امثله بايد آخر الامر تفويض الامراليه باشد. مردم مراتب دارند . عموم مردم اگر از راه گناه بخواهند به جايي برسند، نقطهاي سياه در توحيد ربوبيتشان پيدا ميشود. مثل اينكه كسي از راه غيبت كردن، تهمت زدن، از راه اشاعة فحشاء بخواهد به رياست برسد، قطعاً اميدش نااميد ميشود. بر فرض هم به رياست برسد. آن رياست برايش به غير از بدبختي و نكبت چيزي ندارد. اگر كسي از راه ربا، از راه رشوه، از راه حرام بخواهد متمول بشود. يعني توحيد در ربوبتش خدشهدار ميشود. از راه گناه قطعاً اميدش نااميد ميشود. حال ممكن است بواسطة ربا پولي هم پيدا كند، اما به قول قرآن شريف «يمحق الله الرِّبوا ويربي الصدقات» [7]حتماً اين پول بركت ندارد، نابود ميشود. ممكن است اين پول بچههايش را به نكبت و ذلت هم برساند. توحيد در ربوبيتش لنگ است. عموم مردم اگر بخواهند ببينند كه آيا توحيد در ربوبيت دارند يا نه؟ بايد ببينند گناه در زندگيشان هست يا نه؟ اگر از راه گناه بخواهند چيزي را بدست بياورند و مؤثر آنرا بدانند، اينكه غيبت ميكند تهمت ميزند، اشاعة فحشاء ميكند، شايعهسازي ميكند و ميخواهد از راه شايعه ديگران را زمين بزند و خود را بالا ببرد. آن را مؤثر بداند. او توحيد در ربوبيت ندارد. از نظر اخلاق بايد بگوئيم مشرك است. شرك اخلاق دارد. يا از نظر روايات بايد بگوئيم كه شرك خفي دارد. نقطة سياه در توحيد ربوبيت دارد اين درباره عموم مردم است. براي خواص اينطور نيست كه گناه در زندگيشان نباشد. بواسطة گناه بخواهند چيزي را بدست بياورند و معلوم است كه اينطور نيستند. از اين نظر توحيد در ربوبيت درست است. اما بايد مقام توكلشان قوي باشد. «آخر العلم تفويض الامر اليه». و اگر توكل نداشته باشيم به مقام توكلمان ضربه بخورد و بلغزد. اين طرف و آن طرف بزنيم به جاي اينكه يارب يارب يارب در دل شب بگوئيم، غم و غصه روي دلمان را گرفته باشد. بجاي اينكه نمازشب بخوانيم، توحيد در ربوبيت ما لنگ است.
استاد بزرگوار ما آن مرد عظيمالشأن مرحوم علامه طباطبائي رضوانالله تعالي عليه ميفرمودند: در نجف يك وقت فقر بر من رو آورد. خيلي برايم زندگي مشكل شد قرض اطرافم را گرفته بود. بعد نماز صبح رفتم توي غم و غصه، رفتم توي فكر، معلوم است علامة طباطبائي بعد از نماز صبحش بعد از نماز شبش بايد برود توي قرآن، ميگويد رفتم توي فكر، همينطور كه فكر ميكردم كه قرضم چه ميشود و آن را چه كنم اين فقر را چه كنم؟ يك وقتي حضرت وليعصر «عجلالله تعالي فرجه الشريف» در را باز نمود و همان دم فرمودند كه هيجده سال كي تو را تنها گذاشتيم و رفتيم. آن وقت متوجه شدم عجب گناه بزرگي كردهام. امروز به جاي خواندن قرآن رفتم توي فكر فقرم كه چه كنم. با فرضي كه من امام زمان را دارم. من خدا را دارم. چرا يارب يارب، يا اباصالح ادركني، يا اباصالح المهدي ادركني. اينها كجا رفت كه غم و غصه به جايش آمد.بعد هم فكر ميكردم هيجده سال يعني چه؟ حساب كردم ديدم با اول طلبگيام جور ميآيد. با ازدواجم جور نميآيد فكر كردم ديدم كه با آمدن نجفم درست نميآيد. يادم آمد كه با عمامه گذاشتن بر سرم درست در ميآيد. فهميدم كه عمامهام يك ارزشي پيش امام زمان دارد. خوب از مثل علامه طباطبائي نميخواهند تو فكر قرضش برود تو فكر فقرش برود. به جاي يارب، يارب، يارب، به جاي يا اباصالح المهدي ادركني، غم بخورد، غصه بخورد كه چه كنم.
نميخواهد حالا آنها كه مقام شامخ را نداريم. دستمان را به اين فوري نميگيرند. بايد توجه داشته باشيم كه ما غير عموم مردميم. توحيد در ربوبيت نداشتن براي همه قبيح است اما براي ما قبيحتر است و حيف! ما چيزي كه برايش قدر و منزلت قائل نيستيم تحصيل است. چيزي كه برايش قدر و منزلت قائل نيستيم موقعيت ماست. و همين هم است كه ما را از بين برده است همين هم است كه ما را زمين ميزند. اگر ما قدر و منزلت براي طلبگيمان، براي عمامهمان قائل بوديم. به اينجاها نميرسيدم. به اين بدبختيها نميرسيديم،اين از ما يعني از متوسط مردم از خواص؛ اما از اخص الخواص چيز ديگري كه ميخواهند. در روايات ميخوانيم حضرت ذكريا را تعقبيش كردند به درخت گفت: درخت من را بگير، درخت دهان باز نمود و توي درخت رفت. توي درخت خطاب شد ذكريا ما كجا بوديم كه تو گفتي درخت، ما را بگير! خواب اين براي من و شما نيست. بعد هم گفت كيفر داراي و كيفرش اين بود كه آمدند و اره دو سر را گذاشتند درخت را با حضرت ذكريا دو نصف كردند. براي اينكه حضرت ذكريا توحيد در ربوبيتش خيلي بالا باشد. درخت ما را بگير چيست؟ اين براي من نيست، براي شما هم نيست، براي عموم مردم هم نيست. اما بايد بدانيم كه اگر توحيد در ربوبيت حضرت ذكريا لنگ شود، آنجور ميشود. بايد بدانيم كه اين توحيد در ربوبيت پيدا كردن كاري بسيار مشكل است اما كاري بسيار لازم است. اين جمله اول شرح امثله را بايد ما مرتب بخوانيم. اينكه مرتب بگوييم تدريس سنتي، فقه سنتي بخوان، بخوان تا به جايي. برسي اگر ميخواهي شيخ انصاري بشوي، راهش همين است، اگر ميخواهي صاحب جواهر بشوي، راهش همين است.
اگر ميخواهي حاج شيخ و آقاي بروجري و حضرت امام بشوي راهش همين است. براي خاطر همين است كه اول العلم معرفة الجبار، آخر العلم تفويض الامراليه اين اول شرح امثله ما، اگر كاري بكنيد كه اين جور جملات در شما زنده باشد، زنده بشود محرك شما باشد و الا العياذ بالله يك وقت هفتاد سال قال الباقر و قال الصادق(ع) در روز قيامت خطاب ميشود يا مشرك! بعد هم ميبينيم كه ما شرك جلي نداشتيم ما خودما را توحيد ذاتي و صفاتي و افعالي را براي ديگران شرح دادهايم. پس يا مشرك يعني چه؟ببينيم توحيد در ربوبيت ما لنگ است.
بحث امروز، بحث خوبي بود. تقاضا دارم روي اين بحث يك مقدار فكر كنيد. اين بحث را يك مقدار به كار بزنيد. توحيد در ربوبيت براي دنياي ما، براي آخرت ما، براي اصلاح كار ما، براي اصلاح زندگي ما، براي اگر خداي ناكرده رياست دنيا بخواهيم، براي آخرت خيلي خوب است.
خدايا به عزت و جلالت قسمت ميدهم صفات انسانيت، حالت تنبه، نورانيت دل، توفيق عبادت و بندگي و ترك معصيت، توفيق وظيفهشناسي و عمل كردن به وظيفه را به ما عنايت بفرما.
پي نوشت ها:
[1،2].اعراف/188
[3].قمر/50
[4].آل عمران/49
[5].آل عمران/26و27
[6].يوسف/42
[7].بقره/276
.............................................................................
گفتار ششم توحيد در توكل
بحث گذشته دربارة توحيد در ربوبيت بود و معناي توحيد در ربوبيت اين است كه انسان؛ مؤثري در جهان جز خدا نبيند. اعتقاد به اين مطلب كار آساني است، اما عمل كردن به آن اعتقاد كاري بسيار مشكل است. به عبارت ديگر، دل باور كند كه لا مؤثر في الوجود الا الله كار مشكلي است.
اين روايت سلسلة الذهب كه ميگويد «كلمة لا اله الا الله حصني فن دخل حصني امن من عذابي» كلمه لا اله الا الله قلعة محكم خداست، هر كه وارد در آن بشود از عذاب ايمن است. شايد اين «امن من عذابي» عقابش عذاب دنيا را هم بگيرد. امن از عذاب در دنيا، از شدائد در دنيا و از عذاب در آخرت را در بر ميگيرد. روايت درست است. اگر گناهكار جهنم ميرود با فرضي كه لا اله الا الله ميگويد، براي خاطر هيمن است كه از نظر اعتقاد لا اله الا الله گفته است. اما از نظر عمل، از نظر باور كردن دل، لنگ بوده. در حقيقت بايد بگوئيم لا اله الا الله نداشته است. در قلعه محكم خدا نبوده است. به عبارت قرآن بگوئيم مشرك بوده است «و ما يؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون» [1] غالب افرادي كه ايمان آوردهاند، اينها مشركند. در اين چند جلسه استفاده كرديم فهميديم كه مراد قرآن شرك اخلاقي است، شرك خفي نقطه سياهي در كلمه لا اله الا الله اي كه در اعتقاد نقش بسته است، موجود است و پاك كردن اين نقطه كاري بسيار مشكل است. مخصوصاً در توحيد افعالي. از جمله داشتن توحيد در ربوبيت كاري مشكل است.
هفتة گذشته استفاده كرديم كه توحيد در ربوبيت مراتب دارد. از هر كسي چيزي ميخواهد. از عموم مردم چيزي ميخواهد و از خواص چيز ديگري و از اخص الخواص چيزي ديگري ميخواهد. بقول ملاهادي سبزواري رضوانالله تعالي عليه در منظومه ميفرمايد كه مراتب توبه سه قسم است. چنانچه كه مراتب تقوي سه قسم است. يعني عموم مردم متقي هستند، وقتي از گناه اجتناب كنند. اما مثل انبياء متقي هستند وقتي كه از ترك اولي اجتناب كنند. و الا آن آيه عتاب قهر الهي به ايشان ميآيد. «و عصي ادم ربه فغوي» [2]يكي هم توبه اخص الخواص مثل تقواي اميرالمؤمنين(ع) تقواي چهارده معصوم كه هادي سبزواري ميفرمايد تقواي اينها، آن توجهشان به خدا كه اگر اين توجه رفت عتاب «انا فتحنا لك فتحاً مبينا ليغفر لك الله ما تقدم من ذنبك و ما تأخر» [3] برايش ميآيد لذا اگر توبه باشد، مراتب دارد. اگر تقوي باشد،مراتب دارد. اگر هم توحيد در ربوبيت است، آن هم مراتب دارد. توكل يك جمله پر معنايي است. اين جمله به اندازهاي مهم است كه قرآن شريف گاهي ميفرمايد «و من يتوكل علي الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لكل شي قدرا» [4] هر كه مقام توكل براي او پيدا بشود، ديگر خدا را دارد، و وقتي خدا را داشته باشد، از همه چيز، از هر كس بينياز است و همچنين در جاي ديگر ميفرمايد: «انه ليس له سلطان علي الذين آمنوا و علي ربهم يتوكلون انما سلطانه علي الذين يتولونه و الذين هم به مشركون» [5] البته و صد البته هر كسي كه مقام توكل دارد. سلطه ندارد سلطة شيطان مال كسي است كه توكل بر خدا ندارد. از زير پرچم خدا بيرون آمده است، و زير پرچم شيطان رفته است. اعتماد به او دارد. اعتماد به طاغوت دارد. يعني اعتماد به غير خدا. مقام توكل با اين عظمتش كه توحيد در ربوبيت هم از همين جا سرچشمه ميگيرد و براي هر كسي جوري بايد معني كرد. براي هر كسي يك معناي خاصي دارد. براي عموم مردم، بايد به ايشان بگوئيم كه با توكل زانوي اشتر ببنديد. تو بايد فعال باشي، تو بايد اسباب ظاهري را مراعات بكني. تو بايد اين نسبتها خدا را داشته باشي، اين توكل براي عموم مردم بود. همين مقدار توكل براي عموم مردم هم راستي اگر باشد خيلي غنيمت است. يك كسي گفته بود كه وقتي در هواپيما نشستم از ايران به بغداد بروم، وقتي هواپيما ميخواست بلند بشود با يك آيتالكرسي خودم را سپردم به خدا، به قرآن و جملة «و من يتوكل علي الله فهو حسبه» [6] را خواندم. طيارة ما بلند شد. ميگويد: نرسيده به بغداد زنگ خطر زده شد كه چرخهاي هواپيما باز نميشود و يا برگرديم به ايران آنجا هواپيمايمان سقوط كند و يا برويم فرودگاه بغداد. زنگ خطر دوم زده شد كه برويم بغداد آنجا اطراف فرودگاه بگرديم تا بنزين تمام بشود هواپيما را پائين بياوريم تا خود به زمين بخورد ميگويد اين زنگهاي خطري كه زده ميشد رنگ همه پريد. لرزان دم مرگ، بيحال، اما هيچ تغييري در من پيدا نشد. حتي رنگ من هم تغيير نكرد. آنكه پهلوي من نشسته بود با يك زبان لرزاني به من گفت كه نشنيدي چه ميگفت؟ كر هستي؟ گفتم نه! گفت خوب هواپيما الان سقوط مي:ند به او گفتم من با جمله «من يتوكل علي الله فهو حسبه» بالا آ«دم. من با آيتآلكرسي بالا آمدم. اگر مقدر من مرگ است مي«يرم و اگر مقدر من مرگ نيست، ميدانم كه قرآن من را نجات ميدهد. پناه من خداست. من در پناه و زير پرچم خدا هستم. اگر مقدرم مرگ است مرگ. و اگر مقدمرم مگر نيست نجات پيدا ميكنم. ميگويد اين نيرو و حالت، علاوه بر اينكه همه را به تعجب در آورده بود. ميديد كه يكي پس از ديگري ميآمدند پيش من و به من وصيت ميكردند. وقتي به تهران برگشتي برو به خانة ما، فلان جا و بگو كه بابات سقوط كرد. من هم به ايشان ميگفتم خوب. اگر بميريم همه ميميريم. اگر زنده مانديم همه زنده ميمانيم. اين وصيت كردن به من يعني چه. گفت در فرودگاه بغداد، آمبلوانسها آمده بودند، دكترها آمده بودند، وقتي اينها چشمشان به آمبولانسها به دكترها افتاد ديگر معلوم است چه حالي در اينها پيدا شد. من بلند شدم. كمربندها را تا اندازهاي كه در دسترس داشتم، خودم به آنها بستم. كمربند خودم را نيز بستم. طياره زمين خورد. اما هيچ كدام از ما هيچ طوري نشد. و اول كسي كه از طياره بلند شد و به پاي خود پائين آمد، من بودم. او ما بقياشان يا آوردنشان يا بردنشان به مريض خانه. اما كسي صدمهاي نديد.
در تاريخ مينويسند كه پيغمبر اكرم در يك جنگي، اين طرف تپه منزل كرده بود. تنها روي تپه براي تفريح رفتند، براي راهپيمايي، مثلاً دشمن آن طرف تپه منزل كرده بود. رئيس لشگر آن هم براي تفريح تنها بالا آمد پيامبر اكرم روي تپه كه رسيد خسته بودند، خوابيدند، خوابشان برد. رئيس لشكر دشمن رسيد ديد به، چه صحنه خوبي! شمشير كشيد. آمد در مقابل پيغمبر اكرم و شمشير را از غلاف بيرون آورد و بلند كرد در مقابل سر پيغمبر و گفت: يا محمد! تا گفت يا محمد، پيغمبر اكرم چشمانش باز كرد. ديد زير شمشير دشمن است. دشمن گفت كيست كه تو را از دست من نجات بدهد؟ يك جمله گفت، گفت خدا. اگر حالا علي(ع) را ندارم. اگر لشكرم پايينتر است. اصلاً من زير پرچم خدا هستم. آنجا خدا را دارم. اينجا هم خدا دارم. اين جمله مثل جرقهاي كه در يك بشكة بنزين بزنند اين مرد را متلاطم كرد. خدا را دارم، يعني چه؟ توكل يعني چه؟ براي اينها اين جور معنا، اين جور الفاظ ناراحت كننده است. برايشان تازگي دارد خواست شمشيرش را پائين بياورد. اتفاقاً يك ريگي از زير پاي او رد شد، پاي او لغزيد، خورد زمين. پيغمبر اكرم بلند شدند. شمشيرشان را برداشتند، شمشير را بلند كردند در مقابل سرش گرفت. گفتند كيست كه تو را از دست من نجات بدهد؟ زرنگ بود گفت «كرمك». آقايي تو. حضرت رهايش كرد.
از اميرالمؤمنين پرسيدند زهد يعني چه؟ ما خيال ميكنيم زهد يعني حال انزوا. زهد يعني با مردم تماس نگرفتن. يعني پشت پا زدن به دنيا. اميرالمؤمنين(ع) فرمودند كه زهد در اين آيه شريفه نهفته است «ما اصاب من مصيبة في الارض و لا في انفسكم الا في كتاب من قبل ان نبراها ان ذلك علي الله يسيرا لكيلا تأسوا علي ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتاكم» [7].
اين جمله «لكيلا تأسوا علي ما فاتكم و لا تفرحوا بما اتاكم» چي ميگويد؟ ميگويد آن كه غم دارد. آن كه غصه دارد. اين توكل ندارد. اين اصلاً از نظر اعتقاد در قضا و قدر لنگ است. همه مراتب توحيدش لنگ است. «الا ان اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون» [8]اگر مقام توكل باشد، نه از گذشته غصهاي دارد، نه از آينده ترس دارد اگر غصهاي است، براي اين است كه توكل ندارد. اگر ترس است براي اين است كه توكل ندارد. به عبارت ديگر زير پرچم خدا نيستي. و الا اگر انسان راستي به قول اميرالمؤمنين سلامالله عليه باور كند لكيلا ديگر نه دلبستگي به اين دنيا پيدا ميكند تا آن خوشحالي بدبختش كند، نه غم و غصه دارد از نبود اين دنبا. تا اينكه آن غم و غصه او را بدبخت كند. هيچ كدامش براي او نيست. نه غم دارد نه غصه. يك دنيا اطمينان دارد. مشكل هر چه فراوان باشد خدا را دارد. «المؤمن كالجبل الراسخ لا تحركه الحوادث» هيچ مشكلي نميتواند تكانش بدهد. براي اينكه كوه زير پرچم خداس. نتيجه اينكه دنيا بخواهد دارد آخرت هم دارد. راستي اگر كسي مقام توكل داشته باشد و توحيد در ربوبيت را قبول داشته باشد، عزم كرده باشد، ديگر براي خاطر پول دزدي نميكند. ديگر براي خاطر اين دنيا تقلب و حقهبازي نميكند، دروغ نميگويد. اگر راستي مقام توكل باشد و بداند لا مؤثر في الوجود الا الله ديگر براي زيارتش داد و فرياد نميكند. ديگر براي رياستش العياذ بالله ظلم، غيبت، تهمت، شايعه ندارد. براي اينكه ميداند زير پرچم اوست فهو حسبه. خوب اين توكل براي عموم مردم است كه اگر عموم مردم اين حالت را داشتند، حتي حالت اينكه ميگفتند اسباب ظاهري از ما اين است كه ما بايد دنبال سبب برويم. ما بايد با توكل زانوي اشتر ببنديم. و بالاخره كار از ما روزي از او. خوب اين مرتبه توكل براي عموم مردم چنين است. اگر همين هم براي ما بود. براي عموم مردم بود. نود درصد صفات رذيله رفع ميشد. گناهان از جامعه برداشته ميشد.
علم اخلاق يك بدي يا خوبي دارد. اين است كه رذايل همه و همه وابسته به يكديگرند گويا شباهتي به وحدانيت خدا دارند. به وساطت وجود دارند. بالاخره اين توحيد در ربوبيت، اين مقام توكل، اين مرتبهي است كه همه بايد داشته باشند. اما بايد بدانيم كه يك افرادي هم هستند كه مقداري بالاتر رفتهاند. خدا رحمت كند پدر مرا كه ميفرمود: آن وقت با فافله كربلا ميرفتند. جايي منزل كرديم، ديديم يك آقايي آنجا خوابيده است، گفتيم شايد غذا نخورده باشد، يك كسي رفت بيدارش كرد و گفت كه بيا غذا بخور. گفت كه مرغ پلو داري؟ گفتم نه گفت: نه، من نميآيم، گفت آمديم، خيال كرديم ديوانه است، در وسط راه مرغ پلو! غذا نان خالي گيرشان نميآيد، حالا به او گفتيم بيا نهار بخور، گفت مرغ پلو داريد يا نه! گفت فهميديم ديوانه است، گفت: اتفاقاً ركن الملوك اصفهان رسيد. بعد از شستن دست نهار را كشيد، به من تعارف كردند، گفتم من ناهار خوردهآم اما اين آقا كه اينجا خوابيده ناهار نخورده است و ميگويد كه مرغ پلو ميخواهم. گفت: خب، ما كه مرغ پلو داريم برويد صدايش كنيد. ميگويد رفتيم بيدارش كرديم، گفتيم مرغ پلو آمد بيدار شود. و آمد سر سفره و مرغپلويش را خورد. ميگويد وقتي تمام شد. براي اينكه خيال ميكردند كه او ديوانه است، خواستند سربسرش بگذارند. ركنالملوك از او پرسيد، مرغ پلو يعني چه؟ آن هم توي بيابان. حالا اگر ما نرسيده بوديم چي؟ گفت ميدانستم مرغ پلو ميرسد تو نه، كس ديگر، گفتم از كجا، به چه دليلي ميگوئي؟ گفت براي اينكه من قاري بودم. براي يك هندي سر قبرش در مقبرهآي از مقبرههاي صحن حضرت اميرالمؤمنين(ع) قرآن ميخواندم رسم اينها اين بود كه شب به شب براي من غذا ميآوردند. هميشه مرغ پلو ميآوردند. ميگويد اتفاقاً آن هندي مرد. و دستگاه به هم خورد. كسي نبود پول به من بدهد تا چه رسد غذا برايم بياورد. ميگويد آمدم سر قبر اميرالمؤمنين سلام الله عليه. به اميرالمؤمنين گفتم يا علي! تو از اين هندي كمتر نيستي اين قرآني كه براي او ميخواندم براي تو ميخوانم. پولي كه او ميداد از تو نميخواهم. اما مرغپلو را ميخواهم. اين را بده قرآن را برايت ميخوانم. من قاري تو، مرغ پلو از تو، يعني اين معامله را به حضرت اميرالمؤمنين(ع) كردم. از آن وقتي كه اين معاهده بود تا به حال شبانهروز يك دفعه مرغپلو رسيده است. خوب اينها مال من و شما نيست بايد انسان يك قدري بالا برود. وقتي من و شما اين چنين شخصي ببنيم، ميگوئيم ديوانه شده است همانطوري كه باباي من ميگفت كه همه آنها فهميدند كه او ديوانه نبود. كسي ديوانه است كه و من يتوكل عليالله فهو حسبه را ميخواند و ميگويد كه خوب چه داعي دارم كه در مغازه كار كنم و به مسجد بروم (با ادعا نميشود. به خود بستن فايدهاي ندارد). از صبح تا ظهر نماز خواند. گرسنه شد، ديد؛ و من يتوكل عليالله فهو حسبه برايش كار نكرد. از بس كه خسته شده بود خوابيد. اما از گرسنگي خوابش نميبرد. دو نفر آمدند در مسجد غذا بخورند. گفتند نميدانيم او غذا خورده است يا نه. آن يكي گفت خوب بگذار بخوابد گناه است بيدارش نكن، او زير عباء اهف ميكرد. فهميدند كه بيدار است گفتند آقا بفرمائيد غذا بخوريد. آمد غذا را خورد. وقتي غذا تمام شد و ديد كه شب گرسنه ميماند. بايد دنبال كار برود از مسجد بيرون آمد. ديد يكي مشغول قرآن خواندن است. و به همين آيه رسيد «و من يتق الله يجعل له مخرجاً» [9]. «و من يتوكل عليآلله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لكل شي قدرا» آمد سرگذاشت زير گوش او و گفت و من يتوكل عليالله درست، اما يك همتي هم لازم دارد. براي ما همتي لازم دارد. اما بايد بدانيم كه يك افرادي هستند كه اينها از عالم ديگرند. درباره اينها از عالم ديگرند. درباره اينها پاهاي استدلاليون چوبين بود. پاي چوبين سخت بيتمكين بود ديگر باب الله ان يجري الامور الاباسبابها ميگويند. در بسته نه براي ما، براي آن كسي كه يك اهني هم لازم دارد. راستي هستند يك افرادي كه ميگويند طرابيده لا مؤثر في الوجود الا الله. راستي ميرسد به آنجا كه نه غمي، و نه غصهاي دارد. فقط ميگويد من عبدم او مولا.
هارونالرشيد آمد رد بشود ديد كه بهلول نشسته و با بچهها بازي ميكند. به يك مقام بالايي هم رسيده بود. يك روزي هم زبيده آمد رد بشود ديد بهلول دارد خانه ميسازد و بچهها بازي ميكرد براي خاطر اينكه دينش را حفظ كند. نرود زير پرچم هارونالرشيد. براي اينكه ميخواستند او را قاضيالقضات بكنند خودش را به ديوانگي زد. وقتي زبيده به او رسيد گفت اين خانه را ميفروشي؟ گفت بله، گفت: چقدر، گفت: هزار دينار، هزار دينار به او داد و رفت. او هم هزار دينار را بين فقراء و ضعفاء و بيچارهها قسمت كرد، همهاش را داد.
كسي كه حال توكل دارد به فكر شام خودش، به فكر ناهار خودش نيست. ما هم بايد به فكر خودمان باشيم هم زن و بچهمان و هم فكر مال خودمان باشيم هم زن و بچه خودمان. ميخواهم بگويم يك مرداني هستند ما فوق طبيعت. لذا همهاش را داد. شب هارون خواب ديد كه يك قصر مفصلي براي زبيده ساختهاند گفت: اين قصر مال كي است؟ گفتند اين قصر را زبيده امروز از بهلول خريده است. از خواب بيدار شد زبيده را بيدار كرد و گفت كه چه خبر؟ اين قصر چيه؟ قضيه را به او گفت بله، گفت چقدر گفت به همه سلطنتت. گفت خانهات را به او به هزار درهم دادي چرا اينقدر گرانش كردي گفت براي اينكه آن نديده خريد تو ميخواهي ديده بخري و تو اگر ميخواهي راستي آن قصر مال تو شود بايد همة سلطنت خود را بدهي، اگر همه خلافتت را به موسي بن جعفر(ع) بدهي آن قصر مال تو ميشود. از اين چيزها مرادم اينجاست. هارون آمد رد شود گفت بهلول، بهلول پا شد ايستاد گفت: چه ميگوئي هارون، هارون گفت: نميشناسي من كيم؟ گفت: چرا گفت: آيا بهلول حاجتي داري، حاجتت را برآورم گفت: كه حاجت دارم اما مربوط به تو نيست من ميخواهم بنده خدا باشم. من ميخواهم بهشت بروم. گفت خوب اينكه دست من نيست گفت خوب دست تو نيست كه هيچ. گفت: ميخواهي مواجبي برايت قرار بدهم. يك شهريه قرار بدهم شهريه ماهانه، گفت من و تو هر دو بندة خدا هستيم.
چرا تو به من شهريه بدهي، همينطور آن خدايي كه به تو شهريه ميدهد. آن خدا به من هم شهريه ميدهد آن خدايي كه تو را به خودت باز نميگذارد. آن خدا مرا را هم بخودم باز نميگذارد. چيزي كه به فكرش نيستم روزيام است. يك طلبهاي با رمل و اسطر لاب ميخواست امام زمان را پيدا كند، در كربلا بود رمل و اسطر لابش نشان داد اينكه رمل و اسطرلاب و جفر، يك علمي است واقعيت دارد گرچه اين علم واقعيت دارد اما ناقص يعني اينطور نيست كه آن كساني كه عالم به اين علم باشند تسلط به اين علم داشته باشند بلكه ناقص است اما واقعيت دارد. او از حجره آمد به طرف صحن مطهر ابيعبداله الحسين(ع)؛ يك وقت ديد يك آقا آمد به اين طلبه گفت آقا يك كاري بكن مثل اين بساط اندازه، خودم بيايم نميخواهد با رمل و اسطرلاب پيدام كني آن وقت طلبه آمد و به نزد بساط انداز ديد يك آدم مقدسي است كه نشسته و مشغول است قفلي، كليدي حوائج مردم را ميفروشد. از صبح تا ظهر پهلوي او نشست ببيند چه ميكند ديد كسب حلال ميكند ديد انصاف دارد گرانفروشي نميكند ديد دروغ نميگويد، تقلب ندارد دورويي ندارد، حقهبازي ندارد و آننجا ماند تا ظهر؛ بچه دختري آمد گفت باباجان براي ناهارمان پولي بده و او داد و گفت: اين پول را بگيريد براي ناهار، يك مقداري هم را براي خو دش برداشت و گفت اين هم براي من؛ شب هم خدا را داريم «و من يتوكل علي الله فهو حسبه» مؤذن گفت الله اكبر بساطش را برداشت رفت دنبال نمازش بعد هم رفت. دنبال حرمش عصري هم آمد بساطش را پهن كرد و دو دفعه كسبش را شروع كرد. روز اول، روز دوم، روز سوم، ديدم اين مقيد است به ظواهر اسلام. اين مقيد به ظواهر اسلام است، آن مقام توكل است. گفت روز سوم به او گفتم كه اين آقايي كه هر روز ميآيد پيش تو كي است؟ گفت بله چند روز نيامد يعني تو مزاحم هستي كه او نميآيد اما ميآيد يك حرفهاي خوب خوب دارد بعضي اوقات يك غيبتي دارد و بعضي اوقات ميگويد مثلاً علياكبر از كجا به روي زمين افتاد اينجا بود كه حسين بالاي سر قاسمش آمد.
اينجا به ما نشان ميدهد كه بالاخره هستند افرادي كه يك قدري اوج گرفتند وقتي چنين شد ديگر آنچنان نميبينند. ديدهاي خواهم سبب سوراخ كن تا سبب را بركند از بيخ و بن و برسد به يك مقامي كه همان مقام توكل در توحيد افعالي كه خواص دارند، نه آن كه در پيش خاص الخواص هست، آن كه در دسترس ما نيست و نخواهد بود و نخواهد شد. اين را هم بايد من و شما بدانيم كه آن مقام توكلي كه از ما ميخواهند از عوام مردم نميخواهند. آن مقام توكل كه ما بايد داشته باشيم بايد راستي يك مقدار، يك قدم بالا برويم كه كمكم راستي بايد به آنجا برسيم كه ديدة ما سبب سوراخكن باشد.
در ميان علماء، در ميان فقهاء، در ميان مراجع چه در قم چه در نجف از اين افراد زياد سراغ دارم. وقت ما تمام شد و الا دو سه تا از قضايا را برايتان نقل ميكردم و سفارشي كه به شما ميكنم اين است كه شما از خواصيد. شما غير از عموم مردميد و همه چيز حتي در توبهتان، حتي در تقويتان، در همة فضائل و من الجمله در مقام توكل در همة مراتب توحيد و فيالجمله توحيد افعالي، از شما ميخواهند چيزي كه از عوام مردم را با آن چيزها نميگيرند، لذا در روايت هم دارد در روز قيامت هفتاد گناه از وام مردم، از عموم مردم آمرزيده ميشود قبل از آنكه يك گناه از ما آمرزيده شود. در روايات ميخوانيم سختگيري در روز قيامت هفتاد برابر، هفتصد برابر، چنانچه سختگيريهاي در دنيا همچنين است. آن توقعي كه مردم عوام از ما دارند كه از جوانهاي لاابالي، از جوانهاي كوچه و بازار ندارند. توقع از ما يك توقع بالايي است و به شما هم بگويم اين توقع بجاست اين توقع بيجا نيست.
خدايا به عزت و جلالت قسمت ميدهم صفات انسانيت، حالت تنبه، نورانيت دل، توفيق عبادت و بندگي و ترك معصيت، توفيق وظيفهشناسي و عمل كردن به وظيفه، توفيق تهذيب نفس، توفيق مقام تسليم در مقابل خودت، به عرات ديگر توفيق پيدا كردن توحيد صفاتي به هر دو معني، به همة ما عنايت بفرما.
پي نوشت ها:
[1].يوسف/106
[2].طه/120
[3].فتح/1
[4].طلاق/3
[5].نحل/99و100
[6].طلاق/3
[7].حديد/22
[8].يوسف/62
[9].طلاق/2
...........................................................................................
گفتار هفتم توحيد در قانون (1)
بحث امسال ما، دربارة توحيد و مراتب توحيد بود و قول داديم كه رنگ اخلاقي داشته باشد نه رنگ كلامي و فلسفي و اميدوارم به خاص پروردگار عالم و لطف حضرت بقيةالله عجلالله تعالي فرجه الشريف بتوانيم اين بحث را امسال تمام كنيم و به وعدة خود هم وفا كنيم. توحيد را منقسم كردهند به چهار قسم كه دربارة، توحيد ذاتي، با اقسامش فيالجمله صحبت شد و دربارة توحيد صفاتي هم با اقسامش فيالجمله صحبت شد.
توحيد افعالي، توحيد افعالي منقسم ميشود به پنج قسم، قسم اول، توحيد در خالقيت، فيالجمله دربارة آن صحبت شد. قسم دوم توحيد در ربوبيت كه دربارة آن هم فيالجمله صحبت شد. قسم سوم توحيد در قانون است. كه به آن ربوبيت تشريعي ميگويند، در مقابل آن ربوبيت تكويني است و معناي توحيد در قانون يعني مختص به ذات باريتعالي است هيچكس حتي انبياء حتي اوصياء نميتوانند جعل قانون كنند. نميتوانند بدون گفتة خدا از خود چيزي بگويند و قرآن شريف در اين باره ميفرمايد: «و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الكافرون و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الظالمون و من لم يحكم بم انزل الله فاولئك هم الفاسقون»[1] كه اين سه آيه پشت سر هم آمده است و خود در تأكيد منحصر به فرد است و مانند آن را در قرآن نداريم و اين دو سه آيه ميفرمايد: هر كسي از خود قانوني در آورد و بگويد، قانوني جعلي كند، حكم به غير از آنكه خدا بگويد، اين كافر است، اين ظالم است، اين فاسق است سبب قضيه هم اين است كه انسانها بر يكديگر حكومت ندارند سلطه بر يكديگر ندارند كه انشاءا... بعد در توحيد در حكومت با شما صحبت ميكنم و هيچ كسي بر كسي سلطه ندارد جز خدا خداست كه پروردگار است، خالق است، مالك است، پس سلطه بر همه چيز، سلطه بر همه كس دارد. لذا و ميتواند قانون براي ما وضع كند و اما غير از او كسي نبايد قانون براي انساني وضع كند يا تبيين كند، بايد قانون را خدا وضع كند يا از طرف خدا باشد چنانكه در قرآن شريف راجع به پيامبر اكرم ميفرمايد: «و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم» [2]. پيغمبر! ما، قرآن، اين كتاب قانون را فرستاديم و تو را همه مبين اين كتاب قرار داديم، مبين قانون، لذا اين آيه شريفه ميفرمايد:خدا بيانگر قانون است و الا نبايد از خود چيز داشته باشد. هر چه پيغمبر اكرم دارد طولي است. يعني ولو اينكه در قرآن نباشد كه در قرآن هست و ما نميفهميم يا ما نميدانيم اما بالاخره اگر پيغمبر بگويد وحي است. در فقه ما يك جملهاي آمده به نام سنةالله، فريضةالله و سنت النبي فريضةالنبي و مثال ميزنند، در در روايات ما هم مثال زده شده است به مثالهايي من جمله اينكه نماز ظهر دو ركعت بوده است چهار ركعت كرده است، خدا او را امضاءكرده است كه به اين ميگويند ركعتين اوليتين فريضةالله شك بردار نيست و ركعتين اخير تين سنت نبي است فريضهالنبي است شك بردار است اين هم باز معنايش اين نيست كه پيغمبر اكرم العياذ بالله سرخودي نماز دو ركعت را چهار ركعت كرده است. نه واقع نفسالامر وحي است در لوح محفوظ همين بوده است فرقش اين است كه پيغمبر اكرم ميگويد، يك دفعه نه! اول پيغمبر اكرم آنچه در لوح محفوظ است كار ميكند بعد خطاب ميآيد تفاوتي ندارد كه تقدم و تأخير در خطابه، يك تقديم و تأخير در امر است اما اينكه هر دو وحي است، هر دو در لوح محفوظ است، هر دو در علم ربوبي است، هر دو از طرف خداست اين بلا اشكال است. همچنين چيزهايي كه ائمه طاهرين عليهمالسلام ميگفتند همه و همه از طرف پروردگار عالم است. اين رواياتي كه در دسترس ماست،
شيعه مدعي است كه فرق بين امام صادق(ع) و ابوحنيفه همين است كه ابوحنيفه از خود ميآورد و امام صادق(ع) از خدا ميگفت. خدا درجاتش را كه عالي است عاليتر كند، استاد بزرگوار ما مرحوم آيتا... بروجردي بعضي اوقات اين روايت را براي ما ميخواندند و ميفرمودند روايت داريم كه بعضي اوقات از امام صادق و امام باقر عليهماسلام ميپرسيدند كه اين روايت را از كجا ميگويد؟ براي خاطر اينكه عامه را ساكت كنند، براي ما كه معلوم است يك كتابي ميآوردند به خواص نشان ميدادند ميفرمودند علم ما كان و ما يكون و ما هو كان در اين كتاب است و اين به امضاء رسول گرامي و به خط عليابنابيطالب(ع) است معناي روايت از ائمه طاهرين جعل قانون از ائمه طاهريان باز همين است كه آنها مسلط بر لوح محفوظاند. مسلط بر علم ربوبي هستند. يعني فيالجمله و آن تسلط بر لوح محفوظ است كه او را واميدارد كه واقع احكام را بيان كند. بر ميگردد به اينكه شيعه قائل است به اينكه هر حكمي از احكام مال خداست. اگر پيغمبر اكرم مشرع است باز از طرف خداست، اگر ائمه طاهرين عليهمالسلام مبيناند، مشرعاند باز از طرف خداست. باز از راه ما كان و ما يكون و ما هو كان، علم همه چي به قول امام صادق. علم همه چي حتي علم حكم آن نخ در وسط هستة خرما به آنها گفته شده است. آن تسلط وجودي، آن سعه وجودي آن تسط علمي ميگويند از طرف خدا است. و اگر مجتهد جامعالشرايط هم چيزي بگويد اين هم معلوم است مدركش يا كتاب است و فهم او از كتاب يا سنت است و فهم او از كلمات ائمه طاهرين عليهمالسلام، نظير مجلس شوراي اسلامي و امثال مجلس شوراي اسلامي هم آنها اصلاً جعل قانون نميكنند، آنها مسئله ميگويند يك مسائلي را ميگويند شوراي محترم نگهبان آن مسأله را بررسي ميكند، با قرآن و روايات و با احكام شيعه تطبيق ميدهد. اگر سازگار باشد ميگويد حكم الهي است و اگر سازگار نباشد رد ميكند. آنها اصلاً قانونگذاري نميكنند اسمش قانونگذاري است. در حقيقت مسئله گويي است، اگر در اين انقلاب، مجلس شوراي اسلامي است و شوراي نگهبان، اگر شوراي خبرگان است، اگر چيزي از دولت اسلامي است همه و همه بر ميگردد به حكم خدا، چنانچه اگر وسايلالشيعه است و روايات اهلالبيت، اگر بحارالانوار است و روايات اهلبيت، و بالاخره اگر قرآن است همه و همه مال خداست. در مقابل حكم خدا، در مقابل ذات ربوبي به ربوبيت تشريعيف احدي هيچ چيزي ندارد حتي پيغمبر خاتم(ص). اين عقيده شيعه است و همين جا هم يك اختلاف واقع ميشود بين سني و شيعه كه الان مورد بحثمان نيست و علي كل حال، شيعه قائل به توحيد افعالي در قسم سومش ميباشد، يعني توحيد در قانون.
اين از افتخارهاي بزرگ شيعه است، شيعه نه فقط امامت دارد، شيعه توحيدي دارد كه ديگري ندارد، شيعه نه فقط امامت دارد عدل دارد كه ديگري ندارد. شيعه نه فقط امامت دارد، نبوتي دارد كه ديگري ندارد. و اين چيزهايي كه شيعه دارد، كه از افتخارهاي بزرگ شيعه است هر شيعهاي مخصوصاً ما طلبههاي بايد توجه كاملي به آن داشته باشيم. بايد در اينگونه چيزها خوب وارد باشيم، بدانيم كه توحيد ذاتي شيعه، توحيد صفاتي شيعه، توحيد افعالي شيعه، توحيد عبادي شيعه، ديگه چه رسد به اثبات وجود خداو عدل خدا و نبوت پيغمبر و معاد يك امتيازهاي خاصي دارد و انصافاً دين شيعه مثل فولاد است و به اندازهاي محكم است كه هيچ چيزي نميتواند او را تكان بدهد يا متزلزل بكند.خوب اين اصل مطلب كه قسم سوم توحيد در ربوبيت تشريعي كه اسمش را ميگذاريم توحيد در قانون و اينكه ميگوييم ربوبيت تشريعي. يعني همينطور كه مدبري در اين جهان نيست جز خدا. مقنني هم در اين جهان نيست جز خدا كه كلمه لاالهالاالله هم يك معناش همين است يعني مقنني، مدبري در اين عالم نيست جز خدا، مدبر در اين عالم نيست جز خدا ميگوئيم ربوبيت تكويني، مقنني در اين عالم نيست جز خدا، به آن ميگوييم ربوبيت تشريعي، اين عقيدة ماست، ميدانم همة شما هم ميدانيد، چيزي كه بايد توجه به او داشته باشيم و كميت بسياري از ما لنگ است اين است كه گاهي يك نقطة سياهي در اين ربوبيت تشريعي پيدا ميشود و آن دوجاست، يكي آنجاهايي كه از ما چيزي بپرسند و ما طفره برويم، و ما نميدانيم معناي آن چيست، مسئلهاي از ما پرسيدهاند، يك حكمي را از ما پرسيدهاند، حكم را نميدانيم مسأله را نميدانيم، زير بار اينكه نميدانم نميرويم، طفره ميرويم، بعضي اوقات هم اگر تقواي محكمي نداشته باشد يك چيزي بيحساب ميگويد، خوب اگر خداي نكرده يك طلبهاي اينجور بشود مصداق آن آياتي است كه خواندهام «و من لم يحكم ما انزل الله فاولئك هم الكافرون ... و من لم يحكم ما انزل الله فاولئك هم الظالمون و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الفاسقون» و عزيزان من! ندانستگيهاي ما زياد است، علم ما هر چه بالا برود در مقابل جهل ما يك قطره از درياست، نه علم ما علم جهان، علم جهان نه فقط اتم را بشكند بتواند به كهكشانها برود كه معلوم نيست برود، اما همان زماني هم كه به كهكشانها برود، باز علم او در مقابل جهلش يك قطرهاي از درياست. قطره از دريا هم غلط است براي اين كه در روايات ميخوانيم، آسمان اول به نسبت آسمان دوم يك ريگي است در بيابان، و همة اين كهشكانها در آسمان اول است و «زين السماء الدنيا بمصابيح» اين كهكشانهايي كه بعضياش چندين ميليون سال نوبي طول ميكشد تا نورش به ما ميرسد. اين كهكشانها كه بعضي از آنها اين كرة خاكي ما در مقابل آن يك ريگي است در بيابان، يك قطرهاي است از دريا، اينقدر بزرگ است. امام صادق(ع) ميفرمايد: آسمان اول يك ريگي است در بيابان در مقابل آسمان دوم، همچنين آسمان سوم، آسمان چهارم كه علم هيچوقت نميتواند درك كند آسمان سوم و چهارم و تا هفتم يعني چه. بله، اين انسان ميخواهد بداند و بالاخره ميفهمد، مفيد رضوانالله تعالي عليه در كتاب اختصاص، يك روايت نقل ميكند و ميفرمايد: وقتي حضرت وليعصر عجالله تعالي فرجه الشريف آمدند يركب و يرقل اسباب السموات سبع و ارضين السبع، آقا سوار ميشوند بالا ميروند آسمان اول، آسمان دوم، آسمان هفتم، زمين اول، زمين دوم، زمين هفتم، اصلاً ارضين سبع نه رو ايت به ما گفته است يعني چه. نه از قرآن ميتوانيم استفاده كنيم يعني چه، در قرآن هست نميتوانيم استفاده كنيم. نه علم ميتواند بفهمد ارضين سبع يعني چه؟ آسمان هفتگانه يعني چه؟ نه فلسفه ميداند يعني چه! نه علوم طبيعي ميداند يعني چه؟ مثل نيوتنها ميگويد كه پشت اين دانستنيهاي ما يك تاريكيهائيست كه اين دانستنيها يك قطرهاي است نسبت به آن دريا. ولي اين روايت ميگويد وقتي آقا امام زمان آمدند اين مجهولات معلوم ميشود، اما تا او نيامده مسلم است كه علم نميتواند به كهكشانها برود چه رسد بخواهد از آسمان اول رد بشود به آسمان دوم برود. اصلاً معقول نيست كه انسان علمش را بفهمد. وقتي چنين باشد ما بگوئيم نميدانيم اين براي ما ضرر ندارد، خدا رحمت كند حضرت آيتا... العظمي استاد بزرگوار ما آقاي روجردي بوده است و راستي مردي محقق بوده است اين مرد، مشهور است كه اگر از ايشان چيزي ميپرسيدند، اگر ميدانست آهسته جواب ميداد، اگر نميدانست بلند در جلسه ميگفت نميدانم كه همه بشنوند اين جمله لاادري نصف العلم جمله خوبي است. افتخار كنيد به اينكه بتوانيد بگوئيد نميدانم. اين نميدانم را فقط به مردم نگوئيد بلكه به ذهن خودتان هم بگوئيد نه نميدانم. نگذاريد شبهه در ذهنتان پيدا شود. اگر مسئله جبر و تفويض براي شما عزيزان جلو آمد با كمال شهامت به عقلتان بگوئيد كه نميدانم. زود استف اگر مسئله بداع با آن خصوصيتش، اگر مسئله قضا و قدر با آن لطافتش و بالاخره اگر مسائل دقيق اسلامي براي شما جلو آمد شبهه نكنيد اين طرف و آن طرف نزنيد، اين طرف و آن طرف نرويد، جمله اميرالمؤمنين را در نظر بگيريد، فرمود درياي سياهي است واردش نشويد اميرالمؤمنين به ملاصدرا كه نگفته است به شما گفته است ما يك مسائل دقيق فلسفي، يك مسائل دقيق اسلامي داريم، الحمدالله شيعه به توسط ائمه طاهرين اين مسائل را خوب حل كرده است از جمله مسائل قضا و قدر، مسائل جبر و تفويض، مسئله بداع، مسائل عرش الهي و امثال اين مسائل، اينها مسائل حل شده است، شما طلبههاي عزيز، اصلاً و ابداً در اين مسائل وارد نشويد اگر براي شما جلو آمد حتماً به عقلتان جواب بدهيد بگوئيد زود است انشاءا... روشن ميشود، اگر يك مسئلهاي در معارف اسلامي از شما سؤال كردند نتوانستيد جواب بدهيد طفره نرويد بگوئيد نميدانم هنوز موقعش نيست كه بدانم. بيا برويم پيش يكي متخصص، كه هم من و هم خودت استفاده كنيم،از او بپرس هم خودت استفاده كن و هم ديگران. اگر صلاح باشد بگويد ميگويد و اگر هم صلاح نباشد نميگويد، ميگويد صبر كنيد اين مسائل فراخور حال شما نيست و يا ميبرد شما را به يك كلي كه بواسطة آن كلي مسائل شما را جواب بدهد، مسئله حل شدني است، حل شده است، چيزي نداريم كه شيعه نتواند او را حل كند مسائل حل شده است، اما اگر مسئله تناسب را بدهند به كسي كه چهار عمل اصلي را بلد نيست آيا اين معنا دارد؟ تقاضا دارم روي منبر، تقاضا دارم در مجالس، مسائل دقيق اسلامي را هيچ متعرض نشويد. براي اينكه بعضي اوقات شبهه را القاء ميكنيد جوابش را نميتوانيد بدهيد، يا جوابش را ميتوانيد بدهيد ولي او نميفهمد و شبهه در ذهنش باقي ميماند. گناهي كه شما كرديد مثل اين است كه جهان را كشته باشيد، هيچ فراموش نميكنم چند سال قبل يكي از مدرسين حوزه علمية قم در يكم مجلس عمومي، يك شبههاي در معاد جسماني كرده بود و جواب داده بود، به گوش حضرت امام رضوانالله تعالي عليه رسيده بود، فوراً ايشان را توبيخ كرده بودند، تلفن كرده بودند به ايشان كه مسائل چجيست كه در ميان مردم ميگوئيد؟اين مسائل را ميگوئيد يا ميگذاريد براي هفتة ديگر. اگر جوابش را ندهيد وا مصيبتا، اگر جوابش هم بدهيد يا نميتواني خوب بيان كنيد، اگر هم ميتواني، او جواب را نميتوانيد خوب درك كند و شبهه در ذهنش بيجواب ميماند. و قرآن ميگويد اگر كسي،كسي را منحرف كند مثل اين است كه دنيا را كشته باشد: «من قتل نفساً بغير نفس او فسادا فكانما قتل الناس جميعاً» خوب ما در معاد شبهه آكل و مأكول داريم. حال اگر بخواهيم اين شبهه آكل و مأكول را در منبر بگوئيم، در جلسة عمومي بگوئيم خوب معلوم است كه غلط است. يك كسي از شما سؤال بكند معلوم است جواب دادن شما غلط است، بايد او را ببريم به يك كلياتي، بگويد معاد جسماني را قرآن در آياتي فراوان گفته است كه اگر قرآن را قبول داري. بگو همين مقدار بس است، بگو قرآن در معاد جسماني بحث فراوان دارد. يك آيه و دو آيه و ده آيه كه بيشتر است، براي خودمان هم همين كافي است، تا كمكم شبهه آكل و مأكول رفع بشود، تا مثل دو دو تا چهار تا بشود، رد نكن اشخاص را، از خود چيز در نياور، در مقابل شبهه، شبهه القاء نكن، مسائل دقيق فلسفي و عرفاني و اخلاقي را در مجالس عمومي نگو، اگر در مجالس عمومي از تو سؤال كردند جواب نده، بالاخره نميدانم حرف خوبي است، مشهور است اينكه يكي از علماي بزرگ اصفهان در يكي از دهات اصفهان، دعوت شد ناهار آنجا بود، صاحب خانه دو سه تا مسأله داشت. براي خاطر اين دو سه تا مسأله او را دعوت كرده بود، اين هم چند نفري را برده بود آنجا يك سور فراواني هم داده بود. مسأله اول را پرسيده بود گفت نميدانم، عصري مسأله دوم را پرسيد گفت نميدانم، آن وقتي كه ميخواست سوار شود مسأله سوم ار پرسيد گفت نميدانم، گفت غذايي كه خوردي حرامت باشد، من اين همه زحمت كشيدم براي اين مسأله. تو ميگويي نميدانم، نميدانم، نميدانم، گفت مرد هستم كه ميگويم نميدانم. مرد باشيد آقا، مسأله ازش ميپرسد ميگويد اين مسأله اخلاقي است، زير بار نميرود.
نميدانم كه چي گفته است، مسأله اختلافيه يعني چه؟ گمانم اين است، گمان تو به چه درد او ميخورد؟ وقتي مسألهاي از شما سؤال كردند بگو قرآن ميگويد: «و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الظالمون و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الفاسقون» بلكه يك مقدار زنگ خطر براي خودت بزن، و بگو «و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الكافرون» تقاضاي من اين است كه پا به اندازه گليمتان بيشتر دراز نكنيد، بحث ناقص است، هفته آينده انشاءا... در اين باره با شما صحبت ميكنم.
خدايا به عزت و جلالت قسمت ميدهم صفات انسانيت، حالت تنبه، نورانيت دل، توفيق عبادت و بندگي و ترك معصيت، توفيق وظيفهشناسي و عمل كردن به وظيفه به همة ما عنايت بفرما.
پي نوشت ها:
[1].مائده/44تا47
[2]نحل/44
............................................................................
گفتارهشتم توحيد در قانون (2)
بحث درباره توحيد در قانون بود و بنا كردم توحيد در قانون را به اينكه جز حق تبارك و تعالي كسي حق قانونگذاري براي انسانها را ندارد، و اگر پيغمبر كرم است يا ائمه طاهرين، اينها هم مبين قانون خدا هستند، و اگر پيغمبر، قانوني را وضع ميكند بيشتر از وحي نيست، اتصال به علم خداست، اتصال به عالم ملكوت است، و همچنين ائمة طاهرين عليهمالسلام، مبينند بر آن كه حق تعالي وضع كرده است، آنچه حق تعالي گفته است و از خود چيزي ندارند، و اما مرجع تقليد آن هم قانونگذار نيست، او مسئلهگو است چنانچه مجلس شوراي اسلامي، يا شوراي نگهبان، يا شوراي مصلحت و اين نهادهايي كه در جمهوري اسلامي هستند، اينها قانونگذار نيستند، اينها مسئلهگو هستند، اينها تبيين احكام الهي ميكنند و آنچه پيغمبر اكرم و ائمه طاهرين عليهمالسلام گفتهاند، اينها تبيين ميكنند، نظير رسالة علمية مرجع تقليد، و اگر كسي در مقابل پروردگار عالم قانون وضع كند، از نظر قرآن و روايات هم كافر است و هم ظالم است و هم فاسق. دليل مطلب هم معلوم است، براي اينكه قانون را براي انسانها كسي ميتواند وضع كند كه اولاً عالم باشد كه انسانها چه ميخواهند، خالق اين انسانها باشد، و اين مختص به ذات باريتعالي است، قانون را كسي ميتواند وضع كند كه مالك اين انسانها باشد، اما اگر مالك نباشد، يعني كسي كه مالك انساني نيست، حق ندارد در شئونات آن انسان تصرف بكند، يك قاعدة كلي در فقه داريم كه ميفرمايد: لا يسلط احد علي احد، لا يجوز ان يتصرف احد علي شئون احد الا باذن الله تبارك و تعالي، لذا مالك حقيقي خداست چون مالك حقيقي خداست، قانون را هم بايد او براي انسانها وضع كند، چيزي كه هفتة گذشته جلو آمد، و بحث اخلاقي ما بود اين بود كه ما بايد مواظب باشيم به واسطة خودسريها، ضرر به اين توحيد در قانون نزنيم، يك بحث اين بود كه اگر چيزي را نميدانيم نگوئيم، بقول قرآن: «و لا تقف ما ليس لك به علم ان السمع و البصر و الفؤاد كل اولئك كان عنه مسئولاً» [1] پيروي نكن از چيزي كه نميداني، نگو چيزي را كه نميداني، براي اينكه همة جوارح و اعضاء تو، حتي هويت تو، اينها مسئوليت دارند. در روز قيامت، آنها عليه تو يا له تو شهادت ميدهند، و مخصوصاً ما طلبهها بايد مواظب باشيم با ظن و تخمين، با شك، با شقوق مشكوكي در مسأله چيزي نگوئيم، اگر مسأله را ميدانيم بگوئيم و اگر مسأله را نميدانيم با كمال صراحت بگوئيم نميدانم، در اين باره فيالجمله صحبت شد، چيزي كه بحث امروز است و مهمتر از آخر بحث هفتة گذشته است اين است كه ما بايد مواظب باشيم فكرمان را تحميل بر قرآن يا روايات اهلبيت نكنيم، كه اگر چنين باشد حتماً هم كافريم، هم ظالميم، هم فاسق، بايد ما قرآن را، روايات اهلبيت را، فتاواي فقهاء را بر فكر خودمان تحميل كنيم، نه اينكه فكر خود را بر قرآن تحميل كنيم، فكر خود را تحميل كنيم بر روايات، فكر خود را تحميل كنيم بر فتاواي فقهاي عظام، رضوانالله تعالي عليهم اجمعين. انسان گاهي يك فكري دارد و اين فكر را ميخواهد به كرسي بنشاند، و چون مردم فكر او را قبول ندارند، چون مردم دنبال استدلالند، ميرود در قرآن ميگردد، تا يك آيهاي براي فكر خودش پيدا كند، وسائلالشيعه را ميگيرد، اين طرف و آن طرف ميگردد، يك روايتي پيدا ميكند براي آن فكري كه دارد. به اين ميگويند تحميل فكر بر قرآن، تحميل فكر بر روايات اهلبيت، و به اين ميگويند با ظن و تخمين قرآن را معني كردن، با ظن و تخمين با استحسانها با قياسها روايت معني كردن، و ضرر اين خيلي بزرگ است، ضرري كه اين كار براي اسلام دارد، كفار اين ضرر را براي اسلام ندارند، و ضرري كه اين كار براي خود انسان دارد كمتر چيزي پيدا ميشود كه اين گونه ضرر براي انسان داشته باشد.
اين جملهاي كه از پيامبر اكرم(ص) عامه و خاصه نقل ميكنند مصداقش همينجاست كه پيغمبر فرموده است: «من فسر القرآن براءيه فليتبرئه مقعده من النار» اگر كسي قرآن را با رأي خودش تفسير كند، با ظن و تخمين تفسير كند، حتماً جايگاه او جهنم است و يك جايگاهي براي خود در جهنم ساخته است و آن روايتي كه مشهور در ميان شيعه است و در مقابل سني، شيعه قد علم كرده است، كه امام صادق(ع) ميفرمايد: «اثم اذا قيسط محق الدين» ما اگر بخواهيم بواسطة قياس حكم بسازيم، به واسطة استحسانها حكم بسازيم، دين رانابود كردهآيم، و اين جملة «قيسط محق الدين» و يا جملة «اثم اذا قيسط محق الدين» يا جمله «من فسر القرآن براءيه فليتبرئه مقعده من النار» براي همان اشخاصي است كه فكر خود را ميخواهند بر قرآن تحميل بكنند. فكر خود را بخواهد تحميل بر تعبديات قرآن بكنند.
در انقلاب ما مخصوصاً در ميان گروهكها، بعد انقلاب اين قياس استحسان، اين تقسير زياد پيدا شد كه حتي كار رسيد به اينجا كه از اول قرآن تا آخر قرآن اين جوري جلو رفتند. «الم ذلك الكتاب، لا ريب فيه هدي للمتقين، الذين يؤمنون بالغيب» [2] گفتند معناي «الذين يؤمنون بالغيب» يعني مبارزة زيرزميني، متقي كسي است كه مبارزه با دشمن داشته باشد و يكي از مبارزهها با دشمن، مبارزة زيرزميني است، ايمان به غيب داشته باشد يعني اين. همينطور جلو رفتند، تا رسيدند به سورة فيل، «الم تركيف فعل ربك باصحاب الفيل» كه معنا كردند يعني يك عقابهايي، يعني يك لشكر مجهزي، اينها ريختند به سر آن افراد، فيلبانان كه با فيل آمده بودند خانه خدا را خراب كنند و آن لشكر مجهز، آنها را نابود كردند. يعني در قرآن تصرف كردند پرستوها كه قرآن ميگويد يك پرستوهايي آمدند. به صورت معجزه و آن فيلبانان را از بين بردند. آنها نتوانستند اين را بپذيرند كه پرستو لشكر خدا باشد لذا پرستو را معنا كردند يعني افراد جنگجو، آن غيبهاي قرآن را، آن معجزههاي قرآن را براي ديگري يك معنايي درست كردند و به عبارت ديگر يك فكر ساخته و پرداخته اول داشتند و آن فكر ساخته و پرداخته اين بود كه غيب دروغ است، اينكه علل غيبي دروغ است. هر چه هست طبيعت است و بالاخره به نام ماركسيسم اسلامي جلو آمدند. وقتي هم تفسير نوشتند از اول قرآن تا آخر قرآن اين جوري معنا كردند.
در روايات هم رسيدند به آنجا كه هر روايتي كه با فكرشان نخواند گفتند اين روايت جعل است، هر روايتي كه با فكرشان نخواند، اگر نتوانستند تأويل كنند، تأويل كردند و اگر نتوانستند با كمال جسارت گفتند، يك روايت كه اهميت ندارد، شصت روايت هم عليه اين فكر ما باشد بايد زير پا گذاشت، كمكم، اين فكر در ميان بعضي از طلبهها، البته طلبههاي بيسواد رسوخ كرد، در ميان بعضي از انقلابهايي متدين، البته انقلابيهاي بيسواد و در ميان خود رأيها رسوخ كرد. در ميان افرادي كه دين منهاي آخوند ميخواستند، دين منهاي روحانيت ميخواستند، و همان كاري را كه آنها كردند، و اين فكر در روحانيت تقريباً يك شياري پيدا كرد، اگر حضرت امام رضوانالله تعالي عليه و آن گفتارهايش به جاهاي باريك باريك ميكشيد، حضرت امام و فقه سنتياش، حضرت امام و داد و فريادش در تلويزيونها، در رسانههاي گروهي، با جمله فقه سنتي، با جملة فقه جواهري، با جملة اينكه طلبه بايد به همان روش سنتي جلو بيايد، عزاداريها بايد به همان روش سنتي جلو بيايد، نشستند در جلسة ابيعبدا... و مثل باران گريه كردند و بدن لرزيدن و تكان خوردنش را تلويزيون نشان داد، اين فكر را خنثي كرد، حضرت امام «رضوانالله تعالي عليه» خيلي حق به جامعة بشري دارد، آن توجهها، آن الهامات غيبي، آن تصرفات ولايت جزئي، خيلي در آن دهساله كار كرد. و از جملة كارهاي اين مرد بزرگ اين بود كه يك دستهاي ميخواستند روحانيت را نابود كنند و تز دين منهاي روحانيت را هم دادند. حالا يا با نوشتن كتاب يا با گفتن و يا با استفاده كردن از جوانهاي روحاني و بالاخره با تفسيرهايشان يا با فتاواي علما را عقب زدن، با روايت ضعيف بودن، يا اينكه اين فكر اسلام، با اين روايت نميخواند پس اين روايت مخالف با عقل است، مخالف با اجماع است، مخالف با قرآن است. كمكم جلو آمد، يك اسم عجيبي هم به نمام فقه پويا يك چيزي براش درست شد، حضرت امام «رضوانالله تبارك و تعالي عليه» ديدند عجب خطري است. همان اوايل انقلاب، تعزيه را موقوف كردند، كمكم رسيده بود به اينجا كه گريه يعني چه؟ در ميان همين انقلابيها، كه راستي انقلاب كردند، انقلاب را سرپا آوردند، كار رسيد به اينجا كه روز جشن است نه روز گريه، و اگر ميخواهيد روز عاشورا راهپيمايي كنيد، آن هم راهپيمايي آرام، يك دقيقه سكوت، نظير غربيها مجلس بگيرد و براي عزاي ابيعبدالله سكوت نيمساعت، كمكم كار رسيد به اينجا، بنيانگذار جمهوري اسلامي ديدند. عجيب فكري جلو آمده است. امام خطر بزرگي كه جلو آمده بود ديدند كه اين فكر را ميخواهند تحميل به قرآن كنند، اين فكر را ميخواهند تحميل بر اسلام، مخصوصاً بر شيعه كنند، بگويند فكر شيعه يعني اين، فكر قرآن، روش قرآن يعني اين، سيرة ائمه طاهرين يعني اين، آن هم با آن دادهايش، با آن التماسهايش، با آن نصيحتهايش، بالاخره الحمدالله موفق شد و توانست اين فكر اسلام نابود كن را، از بين ببرد، الحمدالله ايشان اين فكر را از بين برد، اما ريشههاي اين فكر هنوز هست، هنوز نخشكيده است، و در ميان طلبههاي جوان، طلبههاي با شور، بعضي از طلبهها كه راستي دلشان براي اسلام، براي انقلاب ميطپد.
اينكه الان من به شما عزيزان سفارش ميكنم اين است كه بايد مواظب باشيد، تحميل فكر بر قرآن غلط است اين تفسير نيست. تحميل فكر بر روايات غلط است، اين اجتهاد نيست. پس تفسير قرآن چيست؟ اين است كه ما بيفتيم در قرآن با يك ذهن خالي، فكر از خود ساخته نداشته باشيم، و ببينيم ظاهر قرآن چه ميگويد؟ به اين ميگويند اول ترجمه، بعد برويم در روايات اهلبيت، برويم در كلمات مفسرين، مخصوصاً قدما، ببينيم روايات براي اين آيه آيا تبييني، آيا تخصيصي، آيا تفسيري دارد يا نه؟ اگر روايت، اگر قول مشهور، تبييني، تفسيري، تعبيري براي قرآن داشت او را بگيرند، كه به اين ميگويند تخصيص و تبيين قرآن به واسطة روايات اهلبيت، كه روايات ثقلين به واسطة همين نازل شده است، قرآن كه نازل شد آية شريفه آمد «و انزلنا اليك الذكر لتبيين للناس ما نزل اليهم» [3] اي پيغمبر تو مبين قرآن هستي، اين قرآن مبين ميخواهد، اين قرآن عام است، تخصيصها ميخواهد، اين قرآن عام، مطلق، تبصرهها ميخواهد، اين قرآن بعضي وقتها متشابه است، تبيين ميخواهد، اين قرآن كتاب الفبا نيست، كتاب سهل و امتناع است. مفسر مبين، تو هستي، اين اول، بعد هم روايت ثقلين در مواقع حساس، كه شايد اين روايت بيش از هزار مرتبه پيغمبر در مواقع حساس فرمودهاند كه سني و شيعه با پانصد سند، آن اندازه كه من به دست آوردهام با پانصد و چهار سند اين روايت را نقل كرده است يعني حتماً اين روايت متواتر است، از نظر سني و از نظر شيعه «اني تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتي اهلبيتي ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا ابداً و انهما لن يفترقاً حتي يردا علي الحوض» يعني قرآن منهاي ولايت، قرآن منهاي عترت، ضلالت است، عترت منهاي قرآن ضلالت است، قرآن مبين ميخواهد، مبينش امام صادق است، قرآن عام است، متخصص ميخواهد متخصص آن امام صادق است، كلمات امام باقر است، قرآن كتاب مشكلي است، تفسير ميخواهد، مفسر آن امام صادق است، امام باقر است، لذا قرآن، منهاي عترت اصلاً حجت نيست، شما بيفتيد در قرآن بدون اينكه نظري به كلمات ائمة طاهرين داشته باشيد به اين ميگويند كه تمسك به عام قبلالفحص عنالمخصص. خوب اين را در اصول خوانديد كه تمسك به عام قبلالفحص عنالمخصص حجت است، يك كلام مجملي قبل از آن كه تفحص از اجمالش، از تفصيلش كنيم، حجت است، يك مطلقي قبل از آن كه فحص از مقيدش كنيم حجت است، اينها چيزهايي است كه دودوتا چهار تا در اصول ماست، از اصول مسلمه ماست. هم اصول فقه ماست و هم اصول اعتقادي ماست. لذا قرآن منهاي عترت اصلاً حجت نيست. ما وقتي كه افتاديم در قرآن. اولاً بايد با ذهن خالي ببينيم ظاهر قرآن چي ميگويد؟ نه اينكه فكر ما چي ميگويد؟ بعد هم ببينيم آيا مبيني، مفسري، مخصصي، مقيدي براي اين قرآن از طرف معصومين هست يا نه؟ اگر هست به او عمل كنيم، اگر نيست، ببينيم خود چه ميفهميم، آن وقت هست كه فهم ما در قرآن حجت است و ما ميتوانيم تفسير قرآن بكنيم، تفسير قرآن با عترت، با كمك عترت، تفسير قرآن، با فهميدگي در قرآن، با كار كردن در قرآن، تفسير قرآن، با فهميدگي در قرآن، با كار كردن در قرآن، تفسير قرآن با فكر خالي، از پيش پرداخته چيزي نداشتن آيا، اين حجت است؟ غير از اين «من فسر القرآن برأيه فليتبرئه مقعده من النار» همچنين است روايات اهلبيت، گاهي يك كسي، براي خودش چيزي درست كرده است. ميافتد در روايات براي آن مدرك بسازد، خطرناك است. اين روايت طرح كردن، اين برگشتش واقع نفسالامر از نظر اخلاقي، بر ميگردد به اينكه اين توحيد در قانون را ندارد، اين ميخواهد. يك چيزي را درست بكند و از روايات ميخواهد آن را بفهمد، و يك روايتي، دو روايتي، روايت مجهولي، روايت ضعيفي پيدا ميكند و آن رأي خودش را اعلام ميكند. اين تفسير به رأي است، اين قياس است، اين استحسان است. امام صادق(ع) فرموده است اين غلط است، امام صادق(ع) فرموده است هر كه روايات ما را اينجور معنا كند از ما اهلبيت نيست. او اين دين را نابود كرده است، عبان يك قياسي كرده بود، يك استحساني كرده بود، استحسانش هم خيلي بود، يعني آمد خدمت امام صادق سلامالله عليه گفت يابن رسولالله اگر انگشت كسي را ببرند چقدر بايد بدهد؟ حضرت فرمودند ده تا شتر، انگشت زني را، گفت اگر دو انگشت، فرمودند كه بيست شتر، اگر كه سه انگشت، فرمودند سي شتر، گفت اگر چهار انگشت فرمودند بيست شتر، خيلي تعجب كرد، عبان خود فقيه هم هست، چندين روايت از امام صادق هم نقل كرده است، اينكه امام صادق را عصباني كرد براي همين بود، براي اينكه طلبه بود، از بس اين فتواي امام صادق برايش عجيب آمد گفت يابن رسولالله اين را در كوفه براي ما گفته بودند از قول شما ما نپذيرفته بوديم گفتيم، هذا حكم شيطاني، تقاضا دارم به اين روايتها يك كمي فكر كنيد، عبان اين شيعه، اين طلبه امام صادق، اين كه خود امام صادق بهش ميگويد: من دوست دارم مثل تويي در مسجد كوفه بنشيني و براي مردم فتوي بدهي، يعني اجازه اجتهاد به او داده است، امام صادق اجازه اجتهاد به او داده است، ميگويد يابن رسولالله اين مسأله، و اين روايت را به ما گفته بودند و ما قبول نكرده بوديم، گفتيم هذا حكم شيطاني، تا اين جمله را گفت امام صادق(ع) در غضب شد فرمودند، مهلاً مهلاً يا عبان، آهسته، برو، كجاداري ميري، جهنم است جهنم، بعد هم فرمودند اين قياس است كه تو كردي، گفتي ده، بيست، سي و چهل، اگر انگشت اول ده، اگر انگشت دوم بيست، انگشت سوم سي پس انگشت چهارم چهل، اين پس انگشت چهارم چهل، اين قياس است. ببين من ميگويم چهل يا نه. بعد فرمودند كه پيغمبر اكرم فرموده است دية زن اينجوري است، با مرد مشترك ميشود تا به يك جاي خاصي ميرسد مثل كشتن آن نصف ميشود، مثل دست زني را قطع كنند ديه نصف ميشود، اما در بعضي از اعضاء مثل مرد، فرمودند عبان از خودم نميگويم، پيغمبر فرموده است، من فسر القرآن برأيه، با اين جمله مهلاً مهلاً يا عبان به ما چي ميگويد، مواظب باش، ببين بزرگان چه ميگويند، ببين ائمه طاهرين چه فرمودهاند، روايت را از خود معنا نكن، بالاتر از اين، پا را از گليم خود درازتر نكن، بعضي اوقات آقا دارد مقدمات ميخواند، تصرف ميكند در فقه جواهري، به اين آقا ميگويند، آقا چه ميخواني ميگويد سيوطي بعد اشكال ميكند به تحريرالوسيله حضرت امام، به عروةالوثقي آيتالله العظمي يزدي. معلوم است كه اينها چه بلايي به سر انسان ميآورد، و بلايش همين است «و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الكافرون، و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الظالمون، و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الفاسقون» [4]، مگر ميشود انسان نخوانده آن هم در فقه ملاشدن. مثل بعضي از باسوادها كه فلسفه نخوانده اما فلسفه را رد ميكند حتي كار ميرسد به آنجا كه ميگويد مثنوي را بايد با انبر گرفت و اسفار را هم بايد با انبر گرفت. دست به اسفار نميشود گذاشت، از همين بپرس اسفار با صاد است يا با سين نميداند، چند جلد است نميداند خوب معلوم است اين كار يك مسلمان نيست. حالا ولو ظالم باشد، ولو مؤمن باشد، ولو مجتهد باشد. اما كارش معلوم است كه غلط است، يك كسي كه مثلاً دكتر در حقوق است، دكتر در حقوق ميدانيد يعني چه؟ دكتر در حقوق لمعه را اگر در جلويش بگذارند نميتواند معنا كند، حالا اين آقا ببالد و بنازد به دكترهايش و بخواهد در حقوق اسلام، در فقه اسلام تصرف كند. خدا رحمت كند و درجاتش عالي است عاليتر كند استاد بزرگوار حضرت آيتالله داماد «رضوانالله تعالي عليه» بعضي وقتها به من ميگفتند فلاني فقه مشكل است، من ديشب هشت ساعت در اين درس مطالعه كردهام، حالا شما بخواهيد فقه جواهري را بگذاريد كنار، ضلالت است، ما طلبهها وقتي ميتوانيم براي اين جامعه استفاده داشته باشيم كه فعلاً اين روش سنتي را بپيمائيم تا اين كه روش بهتري را پيدا كنيم. ما اگر جواهر فهم نباشيم، مجتهد نيستيم و حق دخالت در فقه نداريم، ما اگر فرائد شيخ انصاري را با يك دوره خارج نداشته باشيم، حق اظهارنظر را در اصول نداريم، ما اگر اسفار صدرالمتألهين را خوب نديده باشيم، اظهارنظر در فلسفه،انتقاد از فلسفه، رد فلسفه و عرفان نداريم، ما اصلاً بايد بفهميم بعد آن را رد كنيم. جدل چيز بدي است، و معناي جدل اين است كه حرف خودش را ميخواهد به كرسي بنشاند از هر راهي كه بشود. ابيدردا ميگويد ما داشتيم در دين مجادله ميكرديم كه پيغمبر اكرم رسيد، غضب كرد، غضبش به اندازهاي بود كه من مثل اين غضب را تا به حال در پيغمبر نديده بودم، بعد فرمود نكن، خسران است، نكن ضرر به دين ميزند نكنيد جهنم است. بعد هم فرمودند شفيعتان ميشوم به شرطي كه جدال نكنيد، از خود نقل نگوئيد، خود بافتههاي خود را كنار بگذاريد، بعد هم فرمودند: «اول ما نهاني عن الله سبحانه و تعالي بعد الاوصان الجدال»؛ بعد از بتپرستي، اول نهي كه به من شده است، اول حرامي كه در اسلام آمده است، جدل است و معناي جدل همين است كه كردهاند، مواظب باشيد ممكن است از نظر اعتقادي شما توحيد در قانون را داشته باشيد اما از نظر اخلاق توحيد در قانون شما لنگ بشد و اين غير از آن توحيد در خالقيت است، توحيد در ربوبيت است. نقطه سياه در آن پيدا ميشود. نقطه سياه پيدا شدن در اينجا يعني بيدين، نقطه سياه پيدا شدن در اينجا يعني خطر بزرگ، و اين خطر بزرگ معمولاً براي بيسوادها نيست، براي باسوادهاست، مخصوصاً براي ما طلبهها.
خدايا به عزت و جلالت قسمت ميدهم صفات انسانيت، حالت تنبه، نورانيت دل، توفيق عبادت و بندگي و ترك معصيت، توفيق وظيفهشناسي و عمل كردن به وظيفه، توفيق تهذيب نفس، توفيق توحيد به همة مراتبش مخصوصاً توحيد در قانون را به همة ما عنايت بفرما. خدايا به عزت و جلالت روح مطهر حضرت امام را به خاطر تقويت انقلاب شاد فرما.
پي نوشت ها:
[1]اسراء/36
[2].بقره/1تا4
[3].نحل/44
[4].مائده/43تا45
..............................................................................
گفتار نهم توحيد در حكومت (1)
بحث در توحيد افعالي بود، توحيد افعالي را منقسم كردند به پنج قسم، يكي توحيد در خالقيت، فيالجمله دربارة آن صحبت كردم، يكي توحيد در ربوبيت، آن هم فيالجمله صحبت شد، قسم سوم خالقيت، توحيد در ربوبيت تشريعي، به عبارت ديگر توحيد در قانون، آن هم فيالجمله صحبت شد، قسم چهارم كه بحث حاضر است، توحيد در حكومت است كه به اين قسم هم توحيد در ربوبيت تشريعي ميگويند همين طوري كه توحيد در قانون را، توحيد در ربوبيت تشريعي ميگفتند. توحيد در حكومت را هم توحيد در ربوبيت تشريعي ميگويند و معناي توحيد در حكومت يعني حكومت و زعامت مردم، مختص به خداي متعال است. هيچكسي حق ندارد تسلط، زعامت، رهبري بر مردم پيدا كند جز به اذن خدا، يعني آن حقي كه مال خداست واگذار كند به هر ديگري، «لايجوز احد ان يسلط علي احد» و اين جواز، جواز عقلي است،يعني عقل هر انساني ميگويد، تسلط كسي بر كسي جايز نيست، جز تسلط خدا بر مردم، «لا يجوز احد ان يتصرف في امر القيس»، باز اين جواز، جواز تكويني است، يعني هيچكس نميتواند تصرف در جان كسي، در مال كسي، عرض كسي بكند جز خدا، و اين جواز هم جواز عقلي است،يعني عقل ما مستقلاً به اين دو عدم جواز، حكم ميكند، عقل ما، ولو شريعت مقدس اسلام هم نگفته باشد ميگويد آن كسي كه ميتواند سلطه بر تو داشته باشد كه مالك تو باشد، آن هم مالك حقيقي، و آن خداست، و اگر كسي بخواهد سلطه پيدا كند بر كسي، بر اجتماعي، بايد با اجازة خدا باشد، اين اجازه به همة پيامبرها داده شده است، هر كدام به اندازة سعة نبوتشان، بعضي از انبياء مختص دهي بودند، سلطة آنها، حكومت آنها هم مختص آن ده بود، نه جاي ديگري، بعضي از انبياء نبي شهري بودند، سلطة آنها هم در سعة نبوتشان بود، تا برسد به انبياء اولوالعزم و من جمله پيامبر ما، كه در قرآن ميفرمايد: «و ما ارسلناك الا كافّةً للناس» [1]، او نبي است، رسول است بر همة مردم، حكومت دارد بر همة مردم و همچنين اگر خدا يا پيامبر خدا كسي را نصب بكند براي اين، يعني اجازة تسلط، اجازة سلطه بدهد و قرآن شريف اين اجازه را براي ائمه طاهرين عليهمالسلام داده است، «اطيعوالله و اطيعوالرسول و اوليالامر منكم» [2] اين اطاعت همان اطاعت در حكومت است، اطاعت در زعامت، اطاعت خدا، اطاعت رسول خدا به واسطة اذن خدا، اطاعت اوليالامر به واسطة اذن خدا و مبين قرآن هم آن اوليالامر را معنا كرده است به دوازده امام بعد خودش، و من جمله در غديرخم، آن ولايت، آن زعامت را با جملة من كنت مولاه فهذا علي مولاه واگذار كردند به اميرالمؤمنين سلامآلله عليه لذا اگر پيغمبر اكرم حكومت و رهبري بر جامعه دارد به واسطه اذن خداست، از خداست. به عبارت ديگر و اگر هم ائمه طاهرين عليهمالسلام، سلطه، حكومت، زعامت بر همة مردم دارند آن هم بواسطة اجازة پيغمبر اكرم كه بر ميگردد به اجازة خداست، ان الحكم الا الله [3] بعد در هنگام دسترس نبودن پيغمبر و ائمه طاهرين چه زمان حضور، چه زمان غيب به مجتهد جامعالشرايط اين زعامت داده شده است، اين ولايت داده شده است، راوي ميآيد خدمت امام صادق سلامالله عليه ميگويد يابن رسولالله ما اگر منازعهاي پيدا كرديم، احتياج به قاضي، احتياج به والي و حاكم پيدا كرديم چه كنيم؟ آيا ميشود به اين قضات جور يا اين ولات جور مراجعه كنيم؟ ميفرمايد نه، مراجعه به اينها مراجعه به طاغوت است، براي اينكه زعامت، حكومت، مختص به خداست، و هر كه بدون اجازة خدا زعامت كند، قضاوت كند، اين طاغوت است. لذا ميفرمايد اگر حقم گرفتند و دادند آن هم سهم توست و حق خودت هست اما چون آنها گرفتند و دادند ميفرمايد نجس است، حرام است،گفت يابن رسولالله پس چه بايد كرد؟ شيعه بدون رهبر كه نميتواند زندگي كند، معنا ندارد، يك امتي، يك دهي، يك شهري، بدون رئيس، بدون قاضي، پس اين شيعه كه به قضات جور، به ولات جور نميتوانند مراجعه كنند چه كنند؟ فرمودند كه: «انظر الي رجلٍ منكم رواحد يثنا و نظر في حلالنا و حرامنا و عرف احكامنا فليرضوا به حكما فاني قد جعلته عليكم حاكما» فرمودند اينها بايد مراجعه كنند به يك شيعه الي رجلا منكم، كه آن شيعه اولاً راوي حديث ما باشد با روايت قياس استحسان و سرخودي و ظن و خمين عمل نكند، راوي حديث ما باشد، تابع حديث ما باشد و علاوه بر اين نظر داشته باشد، يعني مجتهد باشد «و نظر في حلالنا و حرامنا» علاوه بر اين كه راوي است، راوي صرف نه، راوي نظردار يعني مجتهد، علاوه بر اجتهاد «عرف احكامنا» عارف به معارف اسلامي باشد، جوابگوي جامعة بشريت باشد. اگر در معارف اسلامي از او چيزي سؤال كردند بتواند جواب بدهد و به عبارت ديگر مجتهد جامعالشرايط باشد فرمودند «فليرضوا به حكما» روايت اينها بايد رضايت بدهند به حكومت او، به قضاوت او «فاني قد جعلته عليكم حاكما» من اين را يعني اين مجتهد جامعالشرايط را حاكم قرار دادم بر مردم، همان جملهاي كه پيغمبر فرمود: من كنت مولاه فهذا علي مولاه اين هم امام صادق(ع) ميفرمايد: «فاني قد جعلته عليكم حاكما» بعد به اين اكتفا نكردند، فرمودند. اگر او حكمي بكند، حرفي بزند، حكم او، حرف او پذيرفته است و اگر كسي حرفش را، حكمش را نپذيرفت، سبك شمرده است حرف او را، استخفاف به حرف ماست، و استخفاف به حرف ما، استخفاف به حرف خداست، بعد باز اكتفا به اين نكردند و فرمودند كه اگر كسي او را رد كند و حكومتش را نپذيرد، حرفش را نپذيرد، قضاوتش را نپذيرد، رد بر ماست و كسي كه رد بر ما كند، رد بر خدا كند فهو في حد شرك بالله العظيم گناهش در سر حد كفر است. گناهش در سر حد شرك است.
نظير اين روايت، روايات ديگري هم داريم و من جمله آن توفيق شريف كه كليني رضوانالله تعالي عليه از برادرش در كفايه نقل ميكند كه برادرش در زمان غيبت صغري نوشت خدمت وليعصر عجلالله تعالي فرجهالشريف كه وقايعي، حوادثي براي ما جلو ميآيد، ما كه نميتوانيم بيسرپرست باشيم، در حوادث به كه مراجعه كنيم؟ در مسائل، خوب ميدانيم به قرآن مراجعه كنيم، به روايات مراجعه ميكنيم، حوادثي كه برايمان جلو ميآيد، تازگيها كه برايمان جلو ميآيد، اين را چه كنيم، به عبارت ديگر سؤال كرد كه آقا ما حكومت ميخواهيم، رهبر ميخواهيم. به كه مراجعه كنيم؟ رهبر ما، حاكم نيست؟ فرمود «و اما الحوادث الواقعه فارجعوا الي رواة احاديثنا فانهم حجتي عليكم و انا حجة الله» فرمود: من راوي حديثمان را، كه اين راوي حديث را آن رواة معنا ميكند يعني راوي نظردار، راوي عارف، يعني مجتهد جامعالشرايط فرمود مجتهد جامعالشرايط حجت بر شماست حاكم شماست، همانطور كه من از طرف خدا حجت بر شما، حكومت رهبري بر شما دارم، او هم از طرف من رهبري، زعامت، حكومت دارد بر شما، اين هم توقيع حضرت وليعصر كه باز مجتهد جامعالشرايط را، حاكم، رهبر، زعيم جامعه شيعه قرار دادند؛ يعني آن حكومتي كه مختص پروردگار عالم بود به اجازة پروردگار عالم، پيغمبر حكومت پيدا كرد، همچنين به اجازة پروردگار عالم ائمه طاهرين حكومت پيدا كردند و به اجازة خدا وقتي دسترسي به پيامبر و ائمه طاهرين نباشد چه در زمان حضور، چه در زمان غيبت صغري، چه زمان غيبت كبري، مجتهد جامعالشرايط؛ و اين قضيه، يك قضية خيلي واضحي هم هست همانطور كه در ضمن بحث هم گفتيم، اگر ما موضوع محمول قضيه را تصور كنيم، لازم قضيه به ذهن ميآيد، معنا ندارد يك امتي بدون سرپرست، يك ملتي، يك شيعهاي كه ميخواهد رهبري دنيا را بدست بگيرد، يك شيعهاي كه امام زمان، ائمه طاهرين ميدانستند كه تا روز قيامت باقي است و به دست او به سرپرستي امام زمانش پرچم اسلام روي كرة زمين برافراشته ميشود، اين بدون سرپرست باشد. عقلاً وقتي كه يك جمعيت كوچكي، به قول خودشان، يك اكيپ كوچكي ولو چهار نفري، ده نفري يك جايي ميفرستند يكي از اينها را رئيس قرار ميدهند و ميگويند چهار نفر بدون رئيس نميشود. اگر پنج نفر يك كاري را بخواهند انجام بدهند بدون رئيس نميشود، خانه بدون رئيس نميشود «الرجال قوامون علي النساء بما فضل الله بعضهم علي بعض و بما انفقوا من اموالهم» [4] قرآن ميگويد: مرد رئيس خانه است، براي اينكه عقلش بيشتر است، علاوه بر اين هم نفقة خانه بدوشش است، پس رياست مال اوست، قرآن براي خانة دو سه نفري يك رئيس قرار ميدهد، معلوم است كه خدا براي شيعه در زمان غيبتكبري در هنگام دسترسي نداشتن به رئيس حقيقياشان، يك رئيسي، رهبري، زعيمي قرار خواهد داد. لذا نتيجه ميشود مجتهد جامعالشرايط؛ خوب معلوم است، بايد عادل باشد، كه از همان مقولة عمربن حنظله در آخرش فهميده ميشود كه بايد عادل باشد، بايد با كفايت باشد. اينها ديگر يك چيزهايي است كه خيلي احتياج به گفتن نداشته است، بقول شما طلبهها، تخصيصش، تخصيص لبي است، قيدش قيد لبي است، يك كسي كه خانة خودش هم نتواند اداره كند، اين معلوم است، ولو مجتهد حسابي هم باشد نميتواند رهبر باشد، كسي كه پنج شش نفر را، يك مدرسه را نتواند اداره بكند معلوم است نميتواند يك مملكتي را اداره بكند، بايد عاقل باشد، بايد با كفايت باشد، بايد با سياست باشد، بايد اجتماعشناس باشد، و بالاخره بايد عادل باشد، اين قيدها ديگر چون احتياج نداشته است قيدهاي واضحي بوده است قيد لبي بوده است اينها را ديگر گذاشتن خود ما به اين مجتهد بزنيم، لذا فقها ميگويند مجتهد جامعالشرايط، شما در رسالةتان مينويسد مجتهد جامعالشرايط در باب فتوا ممكن است ده تا مجتهد جامعالشرايط باشد، خوب اشكالي هم نيست، بياشكالش نيست اما اشكالي هم ندارد، ده نفر مرجع تقليد و اما راجع به زعامت، راجع به حكومت و رهبري معلوم است بايد يك باشد، اگر دو شد، اگر سه شد، ملوكالطوائفي ميشود نبودش بهتر از بودش، حالا چه كنيم؟ خوب در اينجا ديگر بايد در آن چارچوبي كه ائمه طاهرين دست ما دادهاند، خود يكنفر را انتخاب كنيم، براي اينكه در آن چارچوب هر كس را انتخاب كرديم مصداق تعيين امام صادق(ع) ميشود، مصداق روايت امام صادق(ع)، روايت امام زمان(ع) ميشود. ما تعيين نكرديم در واقع ما، تعيين مصداق كرديم، خوب يك كسي را بايد تعيين كنيم، اين معلوم است اتفاق آرا روي يك كس نخواهد شد، يعني صددرصد يك كسي تعيين بشود، خيلي كم پيدا ميشود بله، در انقلاب ما كه از افتخارهاي بزرگ اين انقلاب است، صدي تقريباً 99 به جمهوري اسلامي آري گفتند، آن وقت، كه معنايش اين بود كه صدي 99 به رئيس جمهوري يعني امام رضوانالله تعالي آري گفتند، ولي اين معلوم است كه كم اتفاق ميافتد. شايد در اسلام، در دنيا بينظير بوده است. لذا دنيا هم تعجب كرد، وقتي كه اتفاق روي يك نباشد، خوب نميشود. اكثريت يك كسي را تعيين كند و اقليت يك كس ديگر را، اين به قول ما طلبهها هذا المحذور، خوب آن قاعدة عقلي جلو ميآيد و آن اكثريت، وقتي اكثريت آراء به يك كسي رأي دادند آن مصداق ميشود و او تعيين ميشود، در حقيقت تعيينش از امام زمان(عج) است، تعيينش از امام صادق(ع) است، براي اينكه در چارچوب تعيين شده است. اما براي تعيين مصداق بالاخره عقلاء ميگويند، عقل ميگويد اكثريت ميگويند، بايد عقل جلو بيايد و همين جمهوري اسلامي با همين قاعده تا به حال جلو آمده است يعني اين آرائي كه گرفته ميشود، مجلس خبرگان درست ميشود، مجلس خبرگان، يك كسي را تعيين ميكند، همة اينها تعيين نميكنند رهبر را، رهبر را امام صادق(ع) تعيين كرده است خدا تعيين كرده است. امام زمان(ع) تعيين كرده است، اينها در يك چارچوب مصداق را تعيين كردهاند، ديگران مصداق را ارائه ميدهند به مردم ديگر همة مردم براي اينكه اين مجتهد جامعالشرايط است بايد حكم او را بپذيرند، ديگر همه مردم بايد در مقابل او متواضع باشند، به قول امام صادق(ع) حكم او حكم خداست، رد او رد خداست، استخفاف به حكم او، استخفاف به شخص او، استخفاف به خداست، استخفاف به حكم خداست، و گناهش در حد شرك است، لذا ما اگر الان مقام معظم رهبري را تعيين كرديم و پذيرفتيم، همه و همه براي خاطر اين است كه اصلش را امام صادق(ع) گفته است، اصلش را امام حسين (ع) گفته است: «مجار الامور بيد العلماء الامناء علي حلاله و حرامه» اصلش را امام زمن (عج) گفته است، در آن چارچوب اصل مقام معظم رهبري ديروز خود پيدا شد، امروز جلسة خبرگان تعيين كرد. آن كه خود پيدا شد تعيين مصداق بود. يعني يك مصداقي از آن مصاديق بود. در ميان مردم بود ظهور كرد، و اين كه الان هست، اين بواسطة مردم يعني خبرگان معرفي شده است، مصداق آن روايت امام صادق(ع)، آن روايت امام زمان(ع) معرفي شده است، وقتي معرفي بشود خواه ناخواه اين ميشود حاكم بر همه، ولو آري نگفته باشد، اما بالاخره حاكم است، مجتهد جامعالشرايط است ولو آن اقليت هم آري نگفته باشد، استخفاف او، استخفاف به حكم او، استخفاف به خدا استخفاف به خود خداست، ما اگر در جمهوري اسلامي به زعيم قائليم، به رهبر قائليم، اين ضرر به توحيد در حكومت نميزند، طولي است، يعني ميگوئيم حكومت مال خدا و هر كه را كه خدا تعيين كرده باشد، اين اصل قضيه، كه يك قضيه فلسفي، يك قضية فقهي و يك قضيه اصولي است، و اين رايك رنگ اخلاقياش هم بدهيم، و آن رنگ اخلاقي اين است كه اين، از شاهكارهاي اسلام است. اسلام ميگويد كه بايد گفتة رهبر را ولو بخواهي يا نخواهي، ولو مورد پسند تو نباشد يا باشد، بايد بپذيري، براي خاطر اتحاد، شايد علتش هم همين باشد، براي خاطر اينكه تفرقهاي پيدا نشود، براي اينكه نظير يك گله گوسفند بيشتر از يك چوپان نداشته باشد، براي اينكه اگر يك حكومتي، دو حكومتي، سه حكومتي شد، اختلاف عجيبي پيدا ميشود و خواه ناخواه گسسته ميشود، اين امت، اين اجتماعش، اين وحدتش با آن طمطراقي كه گفتم امام صادق(ع) ميفرمايد در مقابل او قد علم كردن، حرفي روي حرف او زدن، بالاخره او را طردكردن، او را ردكردن، اين استخفاف به حكم ما و حكم خداست و اين گناهش در حد شرك است، و اگر همة ما هوي و هوس را كنار بگذاريم، اگر همة ما منيتها و خوديتها را كنار بگذاريم، اگر همة ما استبدادها را كنار بگذاريم، هيچوقت اختلافي در ميان ما پيدا نخواهد شد. شما اين اختلافها را يك قدري ريشهيابي كنيد، ميبيند يا از منيت سرچشمه ميگيرد يا از غرور سرچشمه ميگيرد و يا از جهل يا از ناداني. از اين جهت در زمان پيغمبراكرم(ص) هم بعضي اوقات يك عرض اندامهايي در مقابل پيغمبراكرم(ص) ميشد كه قرآن شريف با كمال صراحت طرد ميكرد قرآن ميفرمايد:
«فلاوربك لايؤمنون حتي يحكموك فيما شجربينهم ثم» به خدا قسم ايمان نياوردند مگر اينكه هر چه تو گوئي بپذيرد «لا يجدوا في انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما» [5] در مقابل حرف او بخواهد حرف بزنند، ديگر معلوم است از خوديتها، از منيتها سرچشمه ميگيرد، اين ديگر ايمان نيست، ايمان سست است و الا اگر ايمان بود، سست نبود؛ نقطة سياه شرك در او راه نداشت، معلوم بود كه ديگر اختلاف هم نبود، ديگر حرف هم نبود در مقابل تو. اينكه در مقابل تو حرف ميزنند، اين براي خاطر اين است كه ايمان ضعيف است: «فلا و ربك لا يؤمنون» و الا اگر ايمان محكم بود، مثل همان قضيه كه آمده بود خدمت حضرت امام صادق سلامالله عليه فرموده بود يابن رسولالله اگر شما انار را دو نصف كنيد، بگوييد اين نصف حلال است، اين نصف حرام است، من ميگويم اين نصف حلال است، و ميخورم، اين نصف حرام است، اجتناب ميكنم. يا آن خراساني آمده بود خدمت امام صادق(ع)، آقا قيام كنيد، شما رهبري امت را داريد،شما مريد در خراسان زياد داريد، هفتاد هزار لشكر مجهز داريد. امام صادق(ع) ديدند او خيلي عصباني است، او خيلي احساساتي است، امام صادق(ع) يك قدري صبر كردند، او حرفهايش را زد، دستور دادند تنور روشن كردند، تنور شعلهور شد، به آن خراساني گفتند پاشو برو در اين تنور، اين يك قدر وحشت كرد، يابن رسولالله من كاري نكردم، من چيزي نگفتم، تا اينكه هارون مكي رسيد، يك مريد رسيد، حضرت به هارون مكي گفتند برو در اين تنور، گفت يا كفشها، يا بدون كفشها فرمودند فرق نميكند. رفت در تنور، امام صادق با او حرف ميزدند گرمش كردند. آن هم تو تنور به عقيدة آن خراساني داشت ميسوخت و او تلاطم داشت كه امام صادق(ع) چرا امروز آدم ميسوزاند. منهم ميخواست بسوزاند، نرفتم توي تنور واين بيچاره را چرا كرد تو تنور؟ يك مقدار طول كشيد امام صادق(ع) فرمودند پاشو برو پيش تنور، رفت ديد چهار زانو نشسته وسط آتش، و آن تصرف الهي كه «يانار كوني برداً و سلاما» آن تصرف الهي كه از طرف خدا به آتش نمروديان آمد. آن تصرف والايي از امام صادق آمد، آتش سرد شد براي او، سلامت شد براي او، فرمودند بيا بيرون، امام صادق فرمودند اين مريدها در خراسان چند تا داريم؟! تا قيام كنيم، فرمود از اينها هيچي مثل من خيلي، مثلي كه ميخواهند و يسلموا تسليما، و اين انقلاب شما تا به اينجا آمده است اگر حضرت امام نبود و آن ارادت همه به او، ارادت به اين توحيد يسلموا تسليما، مسلم اين انقلاب شما از بين رفته بود، دشمن چون كه زعامت اسلامي را درك نكرده بود، دشمن چون نفهميده بود كه شيعه رهبر دارد،رهبرش يك معناي خاصي دارد، اينها يقين داشتند كه همان سالهاي اول و دوم اين انقلاب نابود ميشود، حسابها كه كرده بودند، حسابها پيش او دو دو تا چهار بود كه از بين ميرود، اين لانة جاسوسي، كه داشتند كارها را ميكردند، براي اينكه معلوم است خودبخود خنثي مي شود، كي را بگذاريم، چكار بكنيم، چكار بايد كرد پيششان خيلي واضح بود، براي اينكه نشناخته بودند رهبري در اسلام يعني چه؟ اما وقتي كه رهبري در اسلام را فيالجمله درك كردند، ديدند، نه! به اين زودي نميشود اين شيعه را از بين برد، الان همه همين است، فرداش هم همين است. اگر يك رهبر لايقي سركار باشد، و مردم در مقابل او تسليم باشند، اين انقلاب حتماً از بين نخواهد رفت و بالاخره اميدواريم همين نسل، اين انقلابيها پرچم اسلام را به رهبري امام زمان(ع) روي كرة زمين افراشته كند، مثل اينكه دشمن درك كرده آن كه ميتواند از درون بپوساند العياذبالله. و از بين ببرد، ضعيف كردن ولايت فقيه است و از بين بردن وحدت كلمه است. بحث كامل نيست خلاصه بحث اين شد كه در بحث اخلاقي توحيد در حكومت، انسان داراي قلبي، دلي باشد كه خدا بر آن حكومت كند، نه چيزي، كسي ديگري. انسان فقط دلش را به خدا بسپارد و غير از خدا چيزي نبيند همة امور و كارها را در زندگي از خدا بداند و دل به غير او ندهد. شما انشاءا... به اين جهت حكومت خدا در دل توجه داريد.
خدايا به عزت و جلالت روح مطهر حضرت امام را به خاطر تقويت انقلاب شاد فرما.
پي نوشت ها:
[1].سباء/28
[2].نساء/59
[3].يوسف/67
[4].نساء/34
[5].نساء/68
...............................................................................
شگفتار دهم توحيد در حكومت (2)
توحيد افعالي را منقسم كردم به پنج قسم:
1ـ توحيد در خالقيت
2ـ توحيد در ربوبيت
3ـ توحيد در قانون
در اين سه قسم صحبت كردم. بحث جلسة قبل توحيد در حكومت بود، و توحيد در حكومت را فيالجمله دربارة او صحبت كردم البته از نظر فقهي چيزي كه باقي مانده است توحيد در حكومت از نظر اخلاق است كه اگر اين توحيد در حكومت از نظر اخلاق نباشد، نقطة سياهي در توحيد او پيدا ميشود و به عبارت ديگر شرك خفي، شرك اخلاقي دارد، شرك عملي دارد، و بحث اخلاقي توحيد در حكومت اين است كه اين دل انسان مال خداست، و بايد فقط و فقط خدا بر او حكومت كند، نه چيز ديگري، نه كس ديگري «الله ولي الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الي النور» [1] خدا سرپرست دل مؤمنين است و آنها را از ظلمتها ميكشاند به نور مطلق، يعني اگر خدا بر كسي حكومت داشته باشد، ديگر صددرصد نوراني است، نور خدا تجلي در دل كرده است، ديگر ظلمتي، ظلماتي در دل نيست، اگر دلي تاريك است براي اين است كه طاغوت بر اين دل حكومت ميكند. «والذين كفروا اولياءهم الطاغوت يخرجونهم من النور الي الظلمات» به قول قرآن شريف آن هم نه يك ظلمت، اين دل ظلمتها دارد نه يك چيز، يك كس بر دل حكومت دارد، چيزها، كسها بر اين دل حكومت دارد و اين دل از نظر قرآن شرك دارد.
«افرايت من اتخذ الهه هواه و الضله الله علي علم»
پيغمبر ميبيني كه هوي و هوس ميپرستند، ميبيني به جاي خداپرستي هواپرستي دارد، به جاي اينكه خدا اله او باشد هوي اله اوست «اتخذ الله هواه» و ميبيني اينكه چون هوي بر دل او حكومت دارد، دانسته گمراه ميشود، دانسته بدبخت ميشود. و در سورة يس ميفرمايد: «الم اعهد اليكم يا بنيآدم ان لا تعبدوا الشيطان أنّه لكم عدوٌّ مبين» [2] مگر معاهده نكرديم در اصل اينكه شيطانپرست نباشيد، يعني اگر شيطان بر دل حكومت كرد و ما زير پرچم شيطان باشيم، قرآن ميفرمايد اين شيطانپرست است، اين عبادت شيطان كرده است، به جاي اينكه خدا بر دلش حكومت كند، شيطان مسلط بر دل او شده است در روايت قدسي ميفرمايد: «فلو لا ان الشياطين، يحومون علي قلوب بنيآدم و نظروا الي ملكوت السموات و الارض» اگر دل چراگاه شيطانها نباشد كه اين شيطانها در اينجا يعني صفات رذيله، اگر دل صفات رذيله بر او حكمفرما نباشد، چراگاه شيطان نباشد، اين دل جاي خداست، ميتوند قيوميت را حق را درك كند.
«و نظروا الي ملكوت السموات و الارض» آن وجه عن الربي آسمانها و زمين را ميتواند ببيند. همة چيزها در اين جهان يك وجة ملكوتي دارد، يعني وابسته به خدا كه قيوميت حق آنجا معلوم ميشود «الله لا اله الا هو الحي القيوم» كه همه چيز در محض خدا به نحو تجلي، به نحو فقر صرف، و به اين ميگويند جنبه پدر، و يك جنبه يدالخلقي دارد كه انسانها معمولاً به آن وجهه نگاه ميكنند. نگاه ما به وجهة ناسوتي، به جنبة يدالخلقي اشياء است. نميتوانيم آن وجهة ملكوتي را ببينيم نميتوانيم درك كنيم اينكه چگونة همة عالم وابسته به ذات مقدس الهي است. و بالاخره اگر انسان به قول قرآن شريف درك كند مقام قيوميت حق را، اينكه قوام همة عالم به ذات مقدس الهي است. كه قرآن ميفرمايد اين وجهه را نشان حضرت ابراهيم داديم، «و كذلك نري ابراهيم ملكوت السموات و الارض» [3] اين روايت هم ميفرمايد اگر دل رها شد، اگر دل از اين اسارتها رهايي پيدا كرد، اگر دل از اين وابستگيها رهايي پيدا كرد و به عبارت ديگر اگر توانست به جاي شيطان، به جاي هوي و هوس صاحبخانه را در خانه بياورد، توانست به جاي اينكه دل چراگاه شياطين باشد، عرش خدا بشد «قلب المؤمن عرش الرحمن، لا يسأني ارضي و لا سمائي و ليكن يسأني قلب عبدي المؤمن» (روايت) اگر توانست انسان دلش را آماده كند براي خدا، براي تجلي حق، ميتواند نظرها داشته باشد، ديگر نظرش از ماديت بالاتر ميرود «و نظروا الي ملكوت السموات و الارض» همانطور كه ابراهيم وجهة ملكوتي عالم را ديد. انسان هم ميتواند وجهه ملكوتي عالم را ببيند، اگر كسي دل را پاك كرد براي خدا، مهيا كرد براي خدا، همة اغيار را بيرون كرد، همة بتها را شكست و صاحب منزل آمد در خانه، اگر همة موانع را رد كرد، صاحبخانه آمد در خانه. او توحيد در حكومت دارد، يعني چيزي، كسي در دل او نيست جز خدا، به اين ميگوئيم توحيد در حكومت، نگذاشته است غير خدا، چيزي، كسي در دل او باشد. يا اگر چيزي، كسي در دل او بود، شكست بت را پاك كرد او را بيرون كرد او را، آن وقت توحيد در حكومت پيدا ميكند و اين توحيد در حكومت از همة مراتب توحيد مشكلتر است، توحيد ذاتي، آن وجهة اخلاقياش مشكل بود، اما نه به اين مشكلي، توحيد صفاتي، آن وجهة اخلاقياش مشكل بود اما نه به اين مشكلي، توحيد افعالي، توحيد در خالقيتش، توحيد در ربوبيت تكوينيآش، توحيد در ربوبيت تشريعي به معناي توحيد در قانون وجهههاي اخلاقياش مشكل بود اما نه به اين مشكلي، و اينكه انسان هيچ وابستگي نداشته باشد جز به خدا، كاري است بسيار مشكل، اما معلوم است كاري است بسيار لازم، اگر چيزي، كسي، جز خدا در دل ما باشد، ما علاوه بر اينكه توحيد در حكومت نداريم فاسد هم هستيم. جاي خدا را، عرش خدا را داديم به ديگري، داديم به كس ديگري، داديم به چيز ديگري، و حيف كه اينها را سرسري از او ميگذريم، يعني شايد شما و من بيش از هزار مرتبه در قرآن اين «الم اعهد اليكم يا بنيآدم ان لا تعبدوا الشيطان انّه لكم عدوٌ مبين» [4] را خواندهايم. توجه به معنايش هم كردهايم، شايد بعضي اوقات ناراحت هم شدهايم، اما بالاخره از آن گذشتيم، درد را شناختيم، درمان كرديم، شايد بيش از هزار مرتبه كم و زياد (آيه) ديديم، خوانديم، گفتيم، شنيديم اما سرسري از آن گذشتيم، نميشود گفت اينگونه آيات از متشابهات است، اينگونه آيات از محكمات است. علماي علم اخلاق كه گفتند، هر چه گفتند، اما قرآن را كه نميشود هر چه گفت گفت، قرآن ميگويد اگر كسي هوي و هوس بر دلش مسلط باشد مشرك است. قرآن ميگويد اگر شيطان بر دل كسي مسلط باشد مشرك است. حالا البته مراد قرآن شرك عملي است، شرك اخلاقي است، شرك خفي است، نه شرك جلي، بطوريكه ضرر به اعتقاد بزند. او را نجس نكند. او را از وجهة اسلام بيرون كند. اما مسلمان واقعي، آنهم نيست، كه بهترين عبارتها همين عبارتي است كه امسال زياد بكار برديم شرك اخلاقي و عملي است و اتفاقاً در بعضي از آيات و در بعضي از روايات يك جملاتي به كار برده شده است كه اين جملات خيلي ناراحت كننده است. مخصوصاً با زندگي ما، با وضع ما. در روايات فراواني ميخوانيم اگر غم و غصه دلي را گرفته باشد، اين دل ديگر مال خدا نيست. «من اصبح و كان همه الدنيا فليس من الله في شيء» اگر كسي غم و غصه دنيا او را گرفته باشد، دگر خدا به اين اعتنا ندارد. ديگر خدا حكومت به دل اين ندارد، در قرآن ميفرمايد اصلاً آن كه غم و غصه دارد براي گذشتهها براي آن چيزهايي كه از دستش رفته است، و يا آن كه شادي دارد براي آنكه به دست آورده است، آن منافات دارد با زهد اسلامي، منافات دارد با قضا و قدر پروردگار عالم. «ما اصاب من مصيبة في الارض و لو في انفسكم الا في كتاب من قبل ان نبرأها انّ ذلك علي الله يسير» [5] چرا ما اين كار را كرديم؟ چرا قضا و قدر است؟ چرا در قرآن تذكر داديم؟ «لكيلا تأسوا علي ما فاتكم و لا تفرحوا بما أتيكم و الله لا يحب كل مختال فخور» [6] براي اينكه آنچه از دستت رفته است، روي آن غصه نخور و آنچه به دست آوردهايد روي آن خيلي خوشحال نباشي. به عبارت ديگر حظ كنيد.
«قل اللهم مالك الملك تؤتي الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعزّ من تشاء و تذل من تشاء» [7].
اينگونه روايات به ما ميفهماند كه اگر ما توحيد در حكومت نداشته باشيم، علاوه بر اينكه شرك خفي داريم، نقطة سياهي در توحيد ما موجود است، براي دنياي ما هم خيلي ضرر دارد. همين روايتي كه از امام صادق(ع) خواندم يك ذيلي دارد ميفرمايد: «من اصبح و كان همه الدنيا فليس من الله في شيء و الزم الله قلبه اربع الخصال» آن كسي كه دلش را غم و غصه گرفته باشد به جاي آنكه نور خدا جلوه حق به دل باشد، سر تا پا او را تاريكي غصه گرفته است، تاريكي غم دنيا گرفته است. اولاً فليس من الله في شيء. ديگر خدا در اين دل نيست. دست عنايت خدا روي سر او نيست. ديگر ديو آمده، فرشته رفته است. بعد ميفرمايد وقتي خدا رفت چهار خصلت رذيله در دل او پيدا ميشود. ملازم دل اين ميشود، همان كه قرآن ميفرمايد اگر الله نباشد، طاغوت است. اگر نور نباشد، تاريكيهاست. اينجا هم ميفرمايد اگر خدا نباشد، به جاي خدا غم و غصه باشد چهار چيز ملازم اين دل ميشود «و الزم الله قلبه اربع خصال هماً لا ينقطع عنه ابدا» يك غم و غصهاي روي دل او ميآيد كه هيچ وقت از دل بيرون نميرود تا بميرد، هميشه بايد دست و پنجه با اين غم و غصه نرم كند، شايد هم يك معناش اين باشد كه از اين مشكل نجات پيدا ميكند ولي مشكل ديگر، و بالاخره مشكل دنيا هم و غم دنيا هميشه روي دل او است. اين يك رذيله، دوم و فقراً الا يبلغ غناه ابداً فقر و احتياج دل او را سراپا فرا ميگيرد كه هيچوقت فناي اين فقر نميرسد، نظير سايهاي است كه هر چه بدود، سايه جلوتر است، بعضي اوقات كه سايه جلوي انسان باشد، چطور انسان به سايهاش نميرسد، به قول آن شاعره دنيا هم همينطور است. اگر انسان به آن اقبال كند هر چه بدود به آن نميرسد. اگر پشت به او كند، هر چه بدود به آن نميرسد. و فقراً لا يبلغ غناه ابداً شايد اين فقر همان فقر اخلاقي باشد، فقر مالي معناش نباشد، براي اينكه بسياري از افرادي را ميبينيم خيلي پولدارند، اما فقيرند. اما محتاجند احتياجي كه او دارد، مثل آن كه نان شب ندارد نيست، آن احتياج ندارد صدي نود اين پولدارها اين جوري هستند، يعني از نظر دل فقيرند، محتاجند از نظر كار محتاجند بعضي اوقات از بسكه پول دارد شماره نميتواند بكند. اما به اندازهاي محتاج است كه حاضر است پول گداي سر كوچه را هم بگيرد و بخورد. و بالاخره اين روايت ميفرمايد اگر غير خدا در دل باشد، اگر غم و غصه در دل شد، يك فقري ملازم با دل او ميشود، كه يبلغ غناه ابداً سوم و شغلاً لا يفرح عنه ابداً اين دل ديگر مشغول ميشود، ديگر نميتواند فارغالبال باشد، تا برود در فكر معنويات باشد دل مشغول است. و بالاترين حجابها هم براي دل همين اشتغالهاست. ديگر وقتي وجهة ناسوتي پيدا كرد، به قول امام صادق دل وارونه شد، به جاي اينكه وجهة ملكوتي داشته باشد، وجة ناسوتي داشته باشد، وارونه باشد، اين دل ديگر مشغول است. نظير كرم ابريشم در خود ميتند تا كمكم خفه شود وشغلاً لا يفرح عنه ابداً و چهارم «و املاً لا يبلغ منتهاه ابداً» ميگويد يك آمال و آرزويي روي دل او ميشود كه هيچوقت به آن نميرسد. آمال و آرزوي طولاني مثل اينكه ميخواهد تا روز قيامت در اين دنيا زندگي كند. چيزي كه به فكر او نيست مرگ است. چيزي كه به فكر او نيست آخرت است. و به عبارت اخلاقي چيزي كه به فكر او نيست معنويت است و اينكه اين دل جاي خداست به جاي غم و غصه، و بالاخره قرآن ميفرمايد:
«الا ان اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون» [8] آنهايي كه دوست خدا هستند يعني خدا بر دل آنها حكومت دارد، توحيد در حكومت دارند، از آينده ترس ندارند. از گذشته هم غم و غصه ندارند. اينكه اين انسان را رنج ميدهد خيلي هم رنج ميدهد دو چيز است. يكي غم و غصه از گذشته، يكي ترس از آينده. و اين آيه كه در قرآن تكرار شده و به تأكيد هم تكرار شده ميگويد كه: آن كه خدا را دارد نه غم و غصه از گذشته، و نه ترس از آينده دارد. و اين آيه كه در قرآن هم ميفرمايد آنكه خدا پناه اوست، خدا بر دل او و حكومت دارد، ديگر از سلطة شيطان هم نميترسد، و اين آيه، آية عجيبي است واقعاً. با يك تأكيد خاصي ميفرمايد: «انه ليس عليه سلطان علي الذين آمنوا و علي ربهم يتوكلون انما سلطانه علي الذين يتولونه» [9] در آيات ديگر كه شيطان تشر زده به خدا، و ايستادگي كرده است در مقابل خدا، دشمني كرده است، دشمني علني با خدا، در آنجا به خدا ميگويد:
«فبعزتك لا غوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصون» خدايا به عزت و جلالت همهشان را گمراه ميكنم جز مخلصين را. كه مخلصين خوب يك مقامي است مختص به انبياء، مختص به اوصياء، نميشه يك كسي ادعاء بكند كه من به مقام مخلص رفتهام يا در مقام مخلص رسيدهام. ديگر خدا مرا پذيرفته است صددرصد. در آن آيات شيطان ميگويد: من به مخلصين دسترسي ندارم اما در اين آيه ميفرمايد به مخلصين هم دسترسي ندارد اين آيه ديگر از زبان خود خداست. آن آيات از زبان شطان است خدا امضاء كرده است، پروردگار عالم نفرموده نه نميشود، نميتواني، اما در اين آيه شريفه از زبان خود خدا، كه اگر انسان مخلص باشد، يعني خلوص الدين، اگر پناهي به مثل خدا داشته باشد، در عبارت امر و زمان اگر خدا بر دل او حكومت داشته باشد، ديگر شيطان سلطه بر اين شخص ندارد. در آن آيات شيطان قسم خورده است، تأكيدش از شيطان است «فبعزتك الا غوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين» اما تأكيد اينجا از زبان خود خداست، از طرف خود خداست. تأكيدش هم بيشتر از آن آيات است «انه» هم «ان» تأكيد دارد و هم ضمير شأن است. تأكيد دارد. «انه ليس له شيطان» باز هم جار و مجرور مقدم شده تأكيد دارد.
«علي الذين آمنوا و علي ربهم يتوكلون» سلطه ندارد شيطان بر كسي كه خدا دارد. آن افرادي كه خدا ولي آنهاست، حكومت خدا بر دل اينهاست، بعد دو دفعه تأكيد ميكند با «انما سلطانه علي الذين يتولون» سلطة شيطان بر افرادي است كه شيطان بر دل آنها مسلط است. زير پرچم شيطاناند، كه اين آيه مردم را دو قسمت ميكند. يك قسمت افرادي كه خدا بر دل اينها حكومت دارد، توحيد در حكومت دارند. ميفرمايد اين افراد مصونيت دارند. و يك دسته افرادي كه شيطان بر دل اينها حكومت دارد. ميفمرايد اينان كه مصونيت ندارند. اينان كه شيطان ميتواند اينها را گول بزند. ميتواند اينها را ببرد. و خلاصة بحث امروز ما، خلاصة اين آيات و رواياتي كه خواندم، به ما ميگويد كه توحيد از نظر اخلاقي، اگر چه كار مشكلي است، اما اگر كسي خير دنيا بخواهد بايد توحيد در حكومت داشته باشد، براي اينكه اگر توحيد در حكومت آمد، غم غصهاي نيست. اضطراب و نگراني نيست، ديگه دلهره نيست، نگراني از آينده هم نيست. به قول قرآن شريف امنيت است. بالاترين نعمتها امنيت ظاهري است، نميدانم روايت است يا غير روايت، «نعمتان مجهولتان الصحة و الامان» سلامتي و امنيت دو تا نعمت خيلي بزرگ است گرچه الطاف خفيه خداست. معمولاً مردم غفلت دارند. بالاتر از امنيت ظاهري، امنيت دل است، كه دل انسان امنيت داشته باشد، يعني غم و غصه نداشته باشد، دلهره نداشته باشد. اضطراب هم نداشته باشد، نگراني نداشته باشد، و اين كم پيدا ميشود، شايد الان در ميان ما خيلي كم باشد. و اگر توحيد در حكومت باشد اين حالت هم براي انسان پيدا ميشود و «فاي الفريقين احق بالا من ان كنتم تعلمون» اگر گفتي امنيت چه دارد؟ برات معني ميكنم. «الذين آمنوا و لم يلبسوا ايمانهم بظلم اولئك لهم الا من هم مهتدون» [10] آن كساني كه ايمان دارند اما ايمان راستين «ولم يلبسوا ايمانهم بظلم» ايمانشان مشوب به گناه نيست، ايمان توأم با تقوا «اولئك لهم الا من» اين تأ:يد يعني حتماً اين امنيت دل دارد، «و هم مهتدون» او كه توحيد در حكومت دارد، دست عنايت خدا روي سر اوست، خدا در دل او، تجلي حق در دل انسان، «و هم مهتدون» اين يك دسته انسانها. در بحث امروز، از آيات و روايات استفاده كرديم، اين يك دسته افرادي كه توحيد در حكومت ندارند، چيزي، كسي، چيزهايي، كساني، بر دل او حكومت دارد، «و الذين كفروا اوليائهم الطاغوت» اينها ظلمتها دارند، و بالاترين ظلمتها براي دل، غم و غصه است، نگراني است، اضطراب خاطر، دلهره است، اينكه دنياي روز سوغات تمدنش است، چرا براي اينكه به جاي خدا شيطان بر دول حكومت كرده است، به جاي خدا هوي و هوس بر دل حكومت كرده است، به جاي خدا شياطين، به قول خدا يعني صفات رذيله بر او حكومت كرده است.
گفتم بحث امروز بحث مشكلي است از نظر عمل. اما بحث لازمي است اگر ما بخواهيم به جايي برسيم بايد فارغ البال باشيم و مخصوصاً ما طلبهها اين راهي كه در جلو هست و صدي نود ما از آن ميمانيم، براي همين است معمولاً وقتي ما طلبهها وارد تحصيل ميشويم، تا وقتي كه هي دستهدسته پياده ميشويم چيزي در آخر باقي نميماند، نظير قطار، اول خط پر است، آخر خط هيچكس در آن نيست، كم در او هستند، وقتي ريشهيابي بكنيم و ميبينيم كه براي خاطر اينكه نميتواند فارغالبال خودش را نگهدارد، آن افرادي كه به جايي رسيدهاند راستي فارغالبالاند، توانستهاند دل را از همه چيز خالي كند. مشكل است يك چيزي من ميگويم و يك چيزي شما ميشنويد، نه ما مرد عمل هستيم نه شما مرد عمل هستيد اما بالاخره صاحب جواهر شدن، شيخ انصاري شدن، اينها فارغالبال ميخواهد. با يكدنيا غم و غصه و گرفتاري و اضطراب خاطر و فكر غير خدا، نه صاحب جواهر امكان دارد نه شيخ انصاري كه نه پايينتر. يك قدري ميخواند ميبيند نميشود، رها ميكند اين هم باز از سخاوت آل برامكه است، اين هم باز براي اين است كه خدا بر دل ما حكومت ندارد، راستي اين جملة اول شرح امثله، اگر ما فقط نخوانيم، آن استادي هم كه ميگويد فقط ما نگويد از همان اول با توجه به اين جمله وارد طلبگي شويم. خيلي كارها ساخته ميشود، «اول العلم معرفة الجبار و آخر العلم تفويض الامر اليه» اولش خدا را بشناسيم كه جبران همة مشكلات ميكند، رفع همة مشكلات ميكند. به دست اوست رفع همة مشكلات، اين را بشناسيم و بدانيم هر چه بخوانيم براي خاطر اين است كه حكومت خدا بر دل بشود، و آخر العلم تفويض الامراليه، بدانيم اول علم اوست آخر علم اوست. بدانيم كه اگر دل از صفات زشت پاك نشود، مشكلات رفع نميشود، نور خدا در دل نميآيد، غم و غصهها از دل نميرود. خلاصه بايد كاري كنيم كه خداوند ولي و سرپرست ما باشد، در دل ما باشد و ما را از ظلمات به نور ببرد و ما از شر شيطان حفظ كند. اين كار شدني است البته به نسبت توانايي اگر انسان قلبش را پاك كند و نور خدا را در آن جاي دهد. اگر انسان هر چيزي را ميخواهد و هر كاري ميكند به غير از خدا نخواهد اگر كسي اين را خواست خدا هم او را ياري ميكند، توفيق ميدهد. خداوند بندهاش را دوست دارد. براي پرهيز از شرك اخلاقي در توحيد در حكومت، لازم است كه دل را به خدا واگذار كنيم، از همه چيز و همه كس غير از خدا دوري كنيم و به قلب خودمان وارد كنيم كه غير از خدا در دل حكومت ندارد. وقت گذشت، اميدوارم خداوند به همه ما توفيق دهد كه دل را براي او مهيا و پاك كنيم و صفات رذيله را بيرون كنيم و غير از او در دل نباشد.
خدايا به عزت و جلالت قسمت ميدهم صفات انسانيت، حالت تنبه، نورانيت دل، توفيق عبادت و بندگي و ترك معصيت، توفيق وظيفهشناسي و عمل كردن به وظيفه، توفيق تهذيب نفس، توفيق توحيد به همة مراتبش مخصوصاً توحيد در قانون را به همة ما عنايت بفرما. خدايا به عزت و جلالت روح مطهر حضرت امام را به خاطر تقويت انقلاب شاد فرما.
پي نوشت ها:
[1].بقره/258
[2].يس/60
[3]انعام/75
[4].يس/60
[5].حديد/22
[6].حديد/23
[7].آل عمران/25
[8].يونس/62
[9].نحل/101
[10].انعام/82
- بازدید: 1197 مرتبه
دیدگاه ها
ارسال ديدگاه جديد
(لطفا از درج سوال در ديدگاه ها خودداري فرماييد براي طرح سوالات خود به اين آدرس مراجعه فرماييد)